خلاصه کتاب:
در دل شب های تار، پرنیانی از راز و رویا تنیده شده است. دنیایی میان خیال و واقعیت، جایی که هرچیز آشنا رنگی از ناآشنا دارد. مینوی ساده از دنیای ما، دختر با نشانی مرموز بر کتفش روبهرو میشود. خالکوبیای که دروازهایست به جهانی پنهان است... جهانی که عشق، قدرت و خون، قانون اولش است. سرنوشتش دیگر هیچگاه همان نخواهد بود...
خلاصه کتاب:
کتاب ملت عشق پرفروشترین کتاب به عنوان پرفروشترین تاریخ ترکیه را از آن خود کند. این اثر در ایران نیز با استقبال بینظیری مورد توجه قرار گرفته و مخاطبان بسیاری را جذب کردهاند. این کتاب شامل دو داستان است که بهصورت موازی روایت میشود. یکی در سال ۲۰۰۸ در آمریکا و دیگری در قرن هفتم هجری در شهر قونیه. شخصیت اصلی داستان زنی به نام "اللا" است که در شهر بوستون زندگی می کند. رابطه او با همسر و فرزندانش سرد و پرتنش است و زندگی زناشوییاش رو به نابودی است. در این میان، اللا کاری بهعنوان ویراستار میپذیرد و باید کتابی را بررسی کند. این کتاب همان ملت عشق است؛ رمانی که بهطور عجیبی مسیر زندگی او را دگرگون میکند.
خلاصه کتاب:
سایه، دختری یتیم و پرشور، با عمهاش و دخترعمهاش در خانهای کوچک زندگی میکند. او دانشجویی سرزنده و زبان دار است که برای هزینه های زندگی، گاهی با پسرها وارد رابطه میشود و از آنها پول میگیرد. آخرین مردی که وارد زندگیاش میشود، نوید، استاد در دانشگاه است. نوید که تحتتأثیر شخصیت قرار میگیرد، او را برای همکاری با شرکت دعوت میکند. اما آشنایی با فرهان، رئیس مرموز و شرکت باوقار، مسیر زندگی سایه را تغییر می دهد. فرهان، همان مردی است که صاحب عمارت است که عمهی سالها در آن خدمتکار بوده است. ورود سایه به عمارت، آغاز پردهبرداری از رازهایی است که سالها پنهان شدهاند. رازهایی که ممکن است گذشته سایه را زیر و رو کنند...
خلاصه کتاب:
همه چیز با مخالفت شروع شد... پدر و مادری با چشمانی خاموش که با هر نگاهشان فریاد میزدند: "نرو، اشتباه نکن!" و دشمنانی که منتظر لغزش من بودند. اما من رفتم. در دنیایی قدم گذاشتم که نامش "تشریفات" بود— دنیایی از لبخندهای زهرآگین و سکوتهایی که پشتشان شمشیر کشیده میشد. آنچه روزی مستی بود، بعدها عادت کردند. بعدتر شد توبه. توبه ای که لبخند میزد و میگفت: برگرد، راه هنوز بسته نیست. اما من… من عهدی بستم با این دنیا: دیگر نمینوشم، جز امشب… و فرداشب… و هر شب دیگر.
خلاصه کتاب:
روایتگر داستان، داستان زندگی دختری را بازگو میکند که در سایهی مال و ثروت، پدرش او را به ازدواج با مردی ناخواسته میکشاند. اما در شب عروسی، قلبش از قفس بهاری آزادی میطلبد و پا به فرار میگذارد. در همین لحظه پراسترس و سرشار از امید، چهرهای از گذشته دانشگاهیاش—استاد مورد احترامش—پیدا میشود که نقطه عطفی در سرنوشت او رقم میزند.
خلاصه کتاب:
هانا دختریست که با ظاهر معصومش، پردهایست بر شعلههایی خاموش در دلش. با اینکه هنوز لب به تجربهی جسمانی نزده، اما گاهی چشمانش بازیگوشیهایی در آینه بازتاب میدهند. شبی از شبهای تابستان، وقتی برای یک لیوان آب از اتاق بیرون میرود، با مردی غریبه روبهرو میشود—مردی با نگاهی سنگین و حضوری ساکت اما لرزاننده. در آن تاریکی، بیآنکه کلمهای بینشان رد و بدل شود، چیزی درون هانا بیدار میشود. چیزی زنانه. چیزی ممنوع. فردای آن شب، همان مرد به عنوان رانندهی جدید خانهشان معرفی میشود، و از آن روز، زندگی هانا وارد مسیری میشود پر از وسوسه، راز و لمسهایی که هنوز رخ ندادهاند، اما در رویاهایش هر شب تکرار میشوند...
خلاصه کتاب:
پس از سالها دوری، دکتر آرمان زند به وطن بازمیگردد، بیخبر از آن چه غیرمنتظره مسیر زندگیاش را تغییر خواهد داد. شرایط پیچیده و ناپذیر او را وادار میکند تا با یکی از دانشجویانش ازدواج کند—ازدواجی که برای هیچکدام از آنها آسان نخواهد بود.
نام کتاب: تدریس عاشقانه
ژانر: عاشقانه، ازدواج اجباری، بزرگسال، استاد دانشجویی، همخونه ای
خلاصه کتاب:
چهار دوست جدانشدنی که سالها در یک کلاس و یک رشته تحصیلی، با تغییر بزرگ روبهرو میشوند. کلاسهایشان عوض میشود و برای اولین بار بعد از شش سال، دو به دو از هم جدا میشوند. اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود! روز بعد، رانندههای همیشگی سرویسشان جای خود را به پسری جوان میدهد که حضورش آرامش همیشگیشان را به چالش میکشد…
خلاصه کتاب:
با دستوپایی لرزان، ملتمسانه گفتم: – توروخدا… نه! منو بکش، اما به اون دست نزن، به هر که میپرستی قسم! آشوبی به پا شده بود، دنیایم در حال فروپاشی بود. من مرثیه میخواندم، اما او... او کجا بود؟ چشمان خونگرفتهام را به پیکری که در میان خونش تقلا میکرد دوختم. آیا این سرنوشت یک امپراتوری بود؟ این، پایان فاجعهباری که انتظارش را نداشت؟ وقتی چاقو را دوباره بالا برد، چشم از همهچیز بستم و از عمق جان فریاد کشیدم: – نههههههههههه! اما مقابلم، تیغهای سرد در قلبش مینشیند… و نالههای کودکانهای که در دم خاموش میشوند. من ماندم و دنیایی که پایان یافت… و طفلی که در برابرم از دست رفت. این، آخرین پردهی یک امپراتوری بود!
خلاصه کتاب:
رهام، مردی بیرحم با ظاهری خیرهکننده و فریبنده، کسی که هر چیزی را بخواهد، به هر قیمتی تصاحب کند، حتی اگر ممنوعه و گناه باشد! اما وقتی این شیطان وسوسهگر دل به دختری ببازد که نامزد صمیمیترین دوستش است، دیگر هیچ حد و مرزی جلودارش نیست. او به دست آوردن این دختر ممنوعه، دست به هر کاری میزند… تا آن شبی، بیپروا و جنونآمیز، او را…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.