خلاصه کتاب:
بهار یه زمانی گل سر سبد دانشکده اشون بوده کسی که کلی هواخواه داشته اما میون این همه هواخواه چشم بهار به دنبال گل پسر دانشکدهشونه عرفان مستوفی رادمرد و چشم و چراغ دانشکده بهار و عرفان تو یه روز خیلی قشنگ با هم ازدواج میکنن اما بهار تازه اونجاست که میفهمه زندگی به قشنگی داستان شاه پریون نیست سختی داره و محنت دقیقا تو همین روزهاست که بهار جا میزنه و عرفان میمونه و زخم هایی که از بهار و نااهلیش خورده حالا سالها از اون روزهای رنگین و در عین حال پر درد گذشته بهار بدجوری پشیمونه و دلش میخواد که دوباره با عرفان باشه و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.