خلاصه کتاب:
با کلافگی گفتم: اصلاً کسی به فکر من بود؟ کسی حس کرد نبودم؟ همه به یکباره ساکت شدند، پس با لحن تندتری ادامه دادم: سکوت که یعنی رضایت، نه؟ نگار با اخم و حرص گفت: آره آره، نبودنتو خیلی حس کردیم عزیزم. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و گفتم: آره، میدونم چقدر دلتون برام تنگ شده بود. ناگهان چشمم به اون دختر افتاد که مثل سایه به ایمان چسبیده بود و انگار حسابی داشت لذت میبرد. نگاهی به ایمان انداختم و گفتم: خوش میگذره، نه؟ ایمان با عصبانیت جواب داد: به تو چه ربطی داره؟ حسود. چشامو باریک کردم و گفتم: حسود؟ حسود عمهی خودته.