رمان تباهکار اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
لیلی، دختری خودساخته و مستقل، با تمام سختیهای زندگی دست و پنجه نرم میکند. او با مادر بیمارش تنها زندگی میکند؛ مادری که به بیماری قلبی پیشرفته مبتلاست و برای نجات جانش، نیاز فوری به جراحی دارد. لیلی تمام تلاشش را برای تأمین هزینههای درمان میکند، اما بیپشتوانگی مالی خیلی زود او را به بنبست میکشاند. در حالیکه وضعیت مادرش هر روز بحرانیتر میشود، لیلی در ناامیدکننده ترین لحظهی زندگیاش با مردی جوان و مرموز به نام ارشیا روبهرو میشود مردی که پیشنهادی عجیب و دور از انتظار دارد: «فقط یک شب، در برابر تمام هزینههای درمان…»
دستم که تو دستش بود رو جوری فشار داد که آنی از درد مردم و زنده شدم..با عصبانیت صورتش رو جلو آورد و زیر گوشم گفت: تا به امروز کاری نکردم که تو رو به خودم وابسته کنم.. نذار از امشب شروع کنم.. یادت نره تو شرعا به من محرمی..اگه دست بهت نمی زنم واسه اینه که برخلاف خواسته هام برای تو ارزش قائل میشم و تا خودت هم نخوای پا به حریمت نمیذارم.. پس زبون به دهن بگیر و جلوی من ده بار ..حرفتو تو دلت بیار و زمزمه کن بعد بزن..شیرفهم شد؟ … فشار دستش کم شده بود. سرش رو که عقب کشید چپ چپ نگاهش کردم و دستمو جلو بردم … انگار نه انگار که به چه چیزی تهدیدم کرده نوازشگرانه سر انگشت اشاره ام رو به روی خط های ریزی که میون ابروهاش افتاده بود کشیدم و با لحن آرومی گفتم: بله اهورا خان..بدجور هم شیرفهم شد.
فقط انقدر اخم نکن از الان رو صورتت چین میافته ..ها ؟ .. حیف نیست؟ .. بدون هیچ حرفی زل زده بود تو چشمهای خندون و شیطون من … ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند :پرسیدم: چیه؟..چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ همزمان که دستم رو میکشید تا منو ببره تو مغازه گفت: به این فکر می کنم که چجوریه هیچ رقمه از رو ..نمیری؟.. آدمو مجبور می کنی جلوت کم بیاره …رفتیم توی مغازه و با خنده گفتم: کم آوردی؟ نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت: حیف که تو یه جای عمومی هستیم اگه نبودیم روتو کم میکردم .. جوری که از بلبل زبونی بیافتی آهوی وحشی ..تموم این ها رو با یه لحن سرد به زبون میاورد اما همون لحن سرد و جمله ی آخرش به حدی رو قلب و احساسات من تاثیر گذاشت که از جوشش خون .. توی رگ هام تنم گر گرفت .. نگاه های اهورا خاص بود.
همین باعث شد با شرم لبخندم رو جمع کنم و نگاهمو زیر بکشم ..همزمان فشاری به انگشتهام آورد. فهمیدم حواسش بهم هست .. هر دو برگشتیم ..و اهورا رو به دختر جوانی کرد که مسئول فروش بود.. نگاه دختر با لبخند به ما دوخته شده بود اهورا با همون جدیت همیشگی خاص خودش ازش خواست لباسی که پشت ویترین انتخاب کرده بود رو .. بیاره .. حقیقتش واقعا از لباس خوشم اومده بود .. سلیقه ی اهورا حرف نداشت .. وقتی لباس رو آورد اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم تقریبا سرمه ای رنگ بود که رو قسمت کمرش به نوار پهن طرحدار نقره ای و سفید داشت و آستین هاش .. هم گیپور بود .. یقه اش با یه نوار سفید به حالت برگشته و چند تا مرواید تزئین شده بود. طرح جالبی داشت ..دختر سایزم رو پرسید که بهش گفتم. لباسی که اندازه ام بود رو آورد و به دستم داد
..اتاق پرو ته راهروی عزیزم همکارم راهنماییتون می کنه .. دختری که اون قسمت ایستاده بود به اتاق پرو اشاره کرد.. به سمتش راه افتادم..اهورا همونجا ایستاده بودیه لحظه از اینکه بخواد با مسئول فروش که واقعا هم دختر زیبا و جذابی بود، تنها بمونه یه حسی بهم دست داد.. یه حسی گنگ مثل حسادت نگاه هم جنس های خودم رو خوب میشناختم..نگاهش به اهورا زیادی .. سنگین بود ..با اخم کمرنگی به اهورا نگاه کردم و گفتم: تو نمیای؟ .. عجب سوال مسخره ای تو میخوای پرو کنی اهورا رو می خوای کجا ببری دیوونه؟ … نمی دونم لحنم چجوری بود که برای چند لحظه نگاه اهورا میخ صورتم شد بعد از مکث کوتاهی سرش رو به آرومی تکون داد و در حالی که دست راستش رو از جلوی پالتو رد کرده و توی جیبش فرو برده بود به سمتم قدم برداشت. نیم نگاهی معنادار به صورت اون دختر که دیگه ..