رمان دستان اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دستان سپهسالار، نوهای شریف و نیکنام از خانوادههای محترم، در محلههای دلانگیز و آرام به حرفهای آرایشگری است. مردم محل بهواسطهی خوشنامی و معتبر پدربزرگش، حاجکربلایی، او را «نوهحاجی» میخوانند. اما سرنوشت مسیری پرفراز و نشیب برای او رقم میزند. درگیر ماجرایی پیچیده و هیجان انگیز میشود که در آن، برای حفظ عشق و احساسش، آبروی خود را در کف میگذارد. نقطه شروع همه چیز، ازدواج غیرمنتظره است: ازدواج با جانا، دختری که خواهرزاده دشمن دیرین اوست. جانا که زخمی از گذشته دارد، دستان را مأمور انتقام میپندارد، گمان میبرد تا نقش محل را بازی کند. اما دستان، این جوانمرد دلپاک، تصمیم میگیرد این دختر باشد و بهای سنگینی، از آبرویش مایه میگذارد. آتش عشق او آنچنان گرم و سوزان است که میتوانی دل جانا را آب کند، اما آیا جانا میتواند باور کند که پشت این غرور، عشقی صادقانه نهفته است؟
– بابام قبول کرده. اما من نه! – مرتیکه خجالت نمیکشه با اون سنش….. جانا سرش را تا جایی که میتوانست پایین انداخت چانه اش تخت سینه اش چسبید: «تو چرا… مثل رشید نمی آی… خواستگاریم؟» دستان جا خورد یک لحظه گیج و متحیر صورت دخترک لب فشرد: «میذاری که بیام؟» منتظر اجازه ی منی؟ لبخند زد. بی تاب شد: «محلل؟» نگاهش کرد. بهت زده خیره به وقتی می پرسید “محلل؟ که لحنش جور خاصی بود؛ مظلوم، آرام، بی قرار جانا سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد پلک نمیزد یک لحظه از کارش پشیمان شد. نباید دستان را وارد بازی میکرد او هیچ گناهی نداشت. باید می گفت که دوستش ندارد باید میگفت که هدفش از این ازدواج، انتقام از قیاسی است…. اما زبانش را شش قفله کرده بودند میترسید. اگر دستان قیدش را می زد؟! اگر میرفت و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد؟
تنها کسی که در حال حاضر میتوانست به او کمک کند دستان بود نه رشید… نه قیاسی… نه حتی پدرش آب دهانش را قورت داد نمیخواست عجولانه تصمیم بگیرد. این بار بی آنکه به صورت او نگاه کند گفت: جمعه» در موردش حرف بزنیم پنجشنبه قراره رشید بیاد که… دستان علناً اخم کرد با تعصب خاصی ته جمله ی دخترک قیچی زد: «اگه قرار بر اینه که من جمعه بیام دیگه واسه چی عذر رشید و نمیخوای؟» دست من نیست. بابام بهش قول داده – قول و قرار چی؟ من چهارشنبه می آم راضی کردن ابراهیم هم با خودم جانا بی اختیار لبخند زد: «باید تو یه فرصت مناسب باهات حرف بزنم نمیخوام بابام چیزی از این موضوع بفهمه.» عشق یک طرفه ی دو آتیشه، برای هر دویشان بس بود. هر شرطی که بذاری قبول میکنم من… محلل میشم! چیزی ته صدایش بود که جانا را وادار میکرد نگاهش کند.
یک و در هم آمیختگی آنها نتیجه اش زخم دل بود. شبیه به… دردا شبیه غرور و چیزی اما دستان لبخند میزد این چشمها… این دو حفره ی بی انتها بیشتر از زبان دستان حرف برای گفتن داشتند ساکت بود حرف نمیزد جانا گیج و مغموم آب دهانش را فرو داد و نگاهش را دزدید. قلبش درد میکرد. اما نه بیشتر از آن چشم ها! چند روز از عده ت مونده؟ سؤالش آن قدر یهویی بود که دخترک بیدرنگ سرخ شد. توقعش را نداشت. این را هم باید میگفت؟ دست دست کردن در چنین شرایطی دیوانگی محض بود: «من… من عده ندارم! دهان دستان از تعجب باز ماند مگه زن یادگار نبودی؟ چه جوری میشه بعد از طلاق عده نداشته باشی؟ هرچه خون در بدنش ،بود سمت صورتش هجوم آورد. از زور شرم دوست داشت زمین دهان باز کند و او را درسته ببلعد. سنگینی نگاه دستان، به سرخی گونه هایش رنگ داد
سرش را تا جایی که میشد پایین انداخت «من و یادگار… اما… یعنى… من و اون… مثل بقیه ی زن و شوهرها… ادامه نداد اگر میگفت از فرط خجالت همانجا غش میکرد. او نگفت اما دستان متوجه منظورش شد. طبق قانون اگر دختری حین طلاق دوشیزه باشد، عده ندارد یعنی حدس امیر حسین درست بود؟ یادگار واقعا… نمی فهمید الان باید عصبی باشد یا… قطعاً . عصبی نبود نمیتوانست هم باشد دستی به صورتش کشید جانا داشت از خجالت پس می افتاد. زیر چشمی نگاهی به دستان انداخت و وقتی لبخند کج گوشه ی لب او را دید، اخم کرد. واسه چی میخندی؟ نفهمه؟ پس من چه جوری بیام خواستگاری؟ جانا لب گزید باید قانعش میکرد دستان باهوش بود. خیلی زود متوجه منظور جانا میشد نه بابام نه گلرخ نه هیچ کس دیگه نباید بفهمه که من…من… دستان در سکوت نگاهش کرد.