رمان گناه نامدار اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
نامدار خسروپناه، ماساژدرمانگر جوانی است که با مأموریتی پنهانی قدم به خانهای مرموز میگذارد. او که برای دستیابی به محرمانه و رساندن آن به رئیسش، خدیو هژبری، نقشه ای دقیق کشیده شده، با اطلاعات هویت جعلی به عنوان ماسور وارد پانسیون معروف می شود. اما ورودش به این عمارت، برای درگیری با رویدادهایی تیره و وهمانگیز آغاز میشود. چرا که بانوی صاحبخانه، زن مرموز و پرنفوذ، همان ابتدا از او میخواهد تا «شاهماهی» پانسیون شود. لقبی که معنایش چیزی فراتر از ظاهر آن است. شاهماهی بودن یعنی اطاعت بیچونوچرا از صاحبخانه و پذیرفتن نقش مردی که پس از او، در رأس قدرت پانسیون قرار میگیرد…
آب دهانش را قورت داد صورتش داغ بود وقتی حوله را لول میکرد و هل میداد ته ساک و میگفت: – رفاقت ! کیهان با افسوس سرش را طرفین تکان داد. او هم به اندازه ی نامدار عصبی بود- ساک را با غیظ روی تخت مد رفیق نیمه راه ؟ سمت کیهان برگشت نعره میزد و میکوبید تـینه ی خودش – اونی که قالش گذاشت، من بودم! پس کوش ؟ کجاست؟ شد ON کیهان با تعجب به چشمان خونی او نگاه کرد. نامدار با قدم های بلند سمت کشوی دراور رفت. – گفتی یه کپی از مدارک میخوای تا خودتو از گلشن بکشی کنار نه اینکه دو دستی تقدیم دختر مهراب کنی! – قول دادم کمکش کنم دیدار آخرمون بود، خواستم پا قولم وایسم. – با اسنادی که واسه به دست آوردنش از شرف و جونت گذشتی؟ به دنبال حرف ،او لبخندی از سر تمسخر سوک لب نامدار نشست کتابهایی که دستش بود را کنار ساک انداخت.
و با لحن نه چندان آرامی جواب داد: – قبل از گلشن هم شرفی نداشتم که بخواد ازم بگیره! – جونتو چی؟ اونم از سر راه آوردی؟ – دیگه ارزشی نداره و اسه م اگه گرفتنیه، راضی ام بگیرن. کیهان از صراحت ،او لحظه ای ماتش برد با اشاره به شب گذشته و اتفاقی که برای نامدار افتاده بود انگشتش را سمت بازوی زخمی او گرفت و زمزمه کرد: – جون تو گذاشتی کف دستت نخوان بزنن هم عمداً خودتو میندازی وسط تا ناکارت کنن. آره ؟ – اگه حواس شاهان و پرت نمیکردم، میرفت سراغ خدیو بعد از اینکه با هم درگیر شدیم و مهمونی بهم ریخت، دانیار دکش کرد بیرون همون موقع به خدیو زنگ زدم و گفتم تو ه منتظرم که بیان – اگه شوکت واسه خَدیو تهدید محسوب نمیشد یه لحظه . هم زیپ این دهن لامصب و نمیکشیدم. زیر و بم همه چیو میذاشتم کف دستِ خَدیو!
– تا امروز چیزی رو ازش پنهون کردم؟ شده بیارم که افتادی به سرزنش کردن؟ نه کیهان با نیشخند نگاهش را روی او بالا و پایین کرد و از اتاق بیرون رفت – آخه نصیحت پذیر هم نیستی که حرفمو با زور بکنم تو گوشت. فقط کار خودتو میکنی. نامدار دستش را به درگاه گرفت. از آنجا به کیهان که زد ایستاده بود و لیوانش را از آب پر میکرد زل – سبک و سیاق زندگی من با خدیو، فرقش از زمین تا آسمونه. غیر از تو هیچ نمیدونه کارم حفاظت از جون تنها کسیه که تو این دنیا دارم. . من به خدیو مدیونم کیهان جرعه ای نوشید و خیره به او با اخم – اگه آدمای شوکت بهت شک میکردن چی؟ لبخند نامدار تلخ شد سرش را طرفین جنباند و بی رمق به درگاه اتاق تکیه داد. – برای اینکه رُلِ شاه ماهی اون خراب شده رو بازی کنم، هر کاری گفتن کردم گفتن خودتو بفروش ، فروختم! گفتن دخترا رو پر سر ،قرار بردم گفتن اولویت با مشتریه زدن.
خوردم جیکمم در نیومد! آن حجم از حرمان و سرخوردگی در نگاه نامدار، به حدی عیان بود که کیهان با دیدنش کوتاه آمد و از موضع خشم و اعتراض فاصله گرفت نامدار با کنار بازو عرق روی پیشانی اش را پاک کرد چشمانش کاسه ی خون بود: – بعد از قبول مشتری فقط یه قسمت از اون قراردادو باس امضاء می کردم؛ بندِ آخر، خط آخر… جایی که نوشته بود اگه این کار منجر به مرگ یکی از ما بشه ، مشتری باید پول خون ما رو تا قرون آخر به مالک گلشن بپردازه تو جهنم ،شوکت ارزش خون آدما از جونشون بیش تره! خسته و از توان افتاده همانجا کنار دیوار نشست. پاهایش را توی شکم جمع کرد و آرنجش را سر زانو گذاشت. با پریشانی میان موهای شلوغ خود دست یکشید و به زمین نگاه میکرد می با خون اون . انسانیت و گرفتن زیر ! و دخترا به خاطر رابطه ی نامحدود، مریض میشن.