رمان نقش نگار اثر الناز پاکپور لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
نگار همراه مادر و خواهرش زندگی میکند. اما روزی میرسد که تصمیم میگیرد دیگر فقط تماشاگر زندگی نباشد. با ورودش به یک شرکت، مسیری تازه آغاز میشود؛ مسیری برای یافتن خودش، شناختن تواناییهایش و شکستن زنجیر سنتهایی که او را محدود کردهاند. این داستان، روایت رشد، جسارت و بیداری زن جوانیست که میخواهد نقش واقعیاش را در زندگی بازی کند.
باز تو تا این موقع گرسنه موندی.؟.آخرش یه بلایی سرت میاد…لا اقل گرمش کن… پشت میز چوبی آشپزخانه نشستم و دستم را گذاشتم رو مشمع شیشه ای که مادر جون میکشید رو میز تا خراب نشود. عادتش بود روی هر چیزی رو کش میکشید تا خراب نشودی..روی مبل ها رو کش..روی سماور دستمال ،حتی روی تلفن هم قلاب دوزی..اما نتوانسته بود روی بخت دخترهایش چیزی بکشد تا خراب نشود… قاشق را گذاشتم گوشه بشقابم : رفته بودم پیشش.. بی حرف از توی یخچال دستمال نخی سفیدی در آورد و سبزی خوردن ریخت داخل آبکش کوچولوی رو به روش.. _غذا سفارش داد اما حسی برای خوردنش باقی نموند.. صندلی را کشید و رو به رویم نشست : بحث سر کاررفتنته؟؟ غذای سرد ماسیده را به زور قورت دادم: پس خیلی هم بی خبر نیستی… _مامانت هم..
_تو دیگه چرا؟؟ تو که داری میبینی چرا؟؟ دست هایش را در هم قلاب کرد : مادرت اگر سر کار هم میرفت ..اگر درس هم میخوند تو همون خونه باقی می موند…در اومدن از اون خونه جسارت میخواد… _تو اما در اومدی.. دستی به موهای قهوه ای دوست داشتنی اش کشید : در اومدن من فرق میکنه..من بچه نداشتم… تربچه قرمز رنگ را بین دست هایم گرفتم: زندگی هاتون یکی از یکی مسخره تره به خدا… _مینو که اوضاعش خوبه… _حالا یه خاله مینو از دست مادر جون در رفته وگرنه دایی مهدی رو هم با اون زنش بد بخت کردید.. بلند خندید : زبونت رو کوتاه کن پشت سر تک عروسمون حرف نزن… _تو هم مخالفی؟؟ _نه…اما این راهش نیست..اگه میگه بذار اون انتخاب کنه کجا بری سر کار؛ قبول کن… _د..آخه لجم میگیره ..لجم میگیره موقع این دستورها که میرسه یاد ما می افته…
شانه ای بالا انداخت و ادامه نداد : من برم ورقه بچه هام رو صحیح کنم…تو هم غذات رو تموم کن …به مادرت هم بگو اینجایی… _به نگین پیام دادم.. _باشه منم میگم برای شام بیان اینجا..مینو اینا هم قراره بیان..دور هم باشیم.. _ببخش مهرناز همش خلوت تو رو هم بهم میزنیم… زبونی برایم در آورد و از آشپزخانه بیرون رفت.. به صندلی آشپزخانه تکیه دادم ..مسخره بود..خیلی خیلی مسخره بود..وقتی یاد بر خوردش با سرکار رفتنم می افتادم خونم به جوش می آمد… روزهای قبل از سیزده سالگی این دور هم بودن ها رنگ و بوی دیگری داشت…برای من و نگین منتظر پدر بودن بود..پدری که آمدنش از بازار به این خانه خیلی زودتر بود تا خانه خودمان که تقریبا متقارن این محله روی نقشه بود. چشم هایم ماند روی جا ادویه ای های مادر جون..عاشق ادویه بود.
عاشق امتحان طعم ها و رنگ ها ی جدید پس چرا در این یک زمینه هیچ تغییری نمیکردند؟..چرا نمیخواستند یک راه دیگر..یه نوع دیگه ای از زندگی کردن را امتحان کنند؟… تا شاید همین چهار سال پیش قبل از ورودم به دانشگاه با وجود حس کردن تنهایی ها وگاهی گریه های مادرم تصمیمش برایم خیلی هم عجیب نبود.اما بعد ..با بالاتر رفتن سنم به این نتیجه رسیدم که فداکاری مادرم نه تنها درست نبود بلکه باری وجدانی بر روی شانه های من و نگین بود..در حدی که با وجود قبولی ارشد در شهرستان برای تنها نماندن همین مادر فداکار درسم را ادامه نداده بودم… صدای در آمد و عطر یاسش در خانه پیچید … صدای خس خس سینه اش می آمد…از در آشپزخانه وارد شد و چادر مشکیش را از دستگیره آویزان کرد .. از جام بلند شدم : به به وروجک چه عجب.؟!.. گیره ریز روسری سفیدش را با زکرد و دستی به گردنش کشید..