رمان زیتون اثر الناز پاکپور لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
زیتون داستان دختریست با روحیه کمالروزی که آجر به آجر زندگیاش را با دستان خودش ساخته است. کمالطلب، مصمم، و در جستجوی معنای واقعی موفقیت. در تار و پود داستان، زیتون پیوسته به گذشتهاش بازمیگرداند؛ به خاطراتی که مثل شمعی نیمسوز، روشنیبخش مسیر پر پیچوخم امروز او هستند. روزی با دل شکسته به ترکیه گریخت تا کار کند، تا زنده بماند. امروز، نامش درخشان است، چهرهاش روی بیلبوردها. اما سرنوشت باز او را به ایران میکشاند. به خاکی که از آن گریخته بود. این بازگشت، آغاز آشنایی با آدمهایی است که مسیر تازهای را در زندگیاش رقم میزند…
این اداها چیه؟ مگه با تو نیستم؟ کجا بودی؟ این چه عادتیه تو داری؟ صبح قبل از ما اومدی شرکت بعد کارت رو نصفه ول کردی بدون خبر کجا رفتی؟ موبایلتم که جواب نمیدی نصف تهران رو دنبالت گشتم می دونی ساعت چنده؟ ساعت مچیم رو نگاه کردم و گفتم: ساعت هفت بله الان دیگه میدونم چنده عصبی تر شد و گفت: من رو مسخره می کنی؟ نفرمایید آقای دکتر – آقای دکتر و در… دستی به صورتش کشید. مواقعی که میخواست خونسردیش رو حفظ کنه، این کار رو می کرد. چایی میل می کنید؟ البته من باید داد زد: شام چون خیلی گرسنه ام شما هم تشریف داشته باشید.
داری دیوونم میکنی فکر کنم فشارم رو نگاهم رو ازش دزدیدم نگاهش که میکردم وقتی با من صحبت میکنید مراقب تن صداتون باشید قول و قرارهام با خودم یادم می رفت. دنیز راجع به این موضوع بهتون تذکر نداده باشه جا خورد یه جورایی وا رفت تو … تو تا کی شرکت بودی؟ یکی دو ساعتی بودم بعد حوصلم سر رفت رفتم خرید الانم اومدم شام بخورم از فردا هم بی حرف پیش درست میام شرکت تا کار هر چه زودتر تموم بشه رنگش داشت از کبود به سمت زرد می رفت. چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ چرا نگفتی با هم بریم؟ با هم؟! چرا اون وقت؟ به چه مناسبتی؟ تو قرار داد کاریتون با شرکت دنیز خریدهای من هم هست؟
این بار واقعا بادش خوابید. خونسردی و عکس العمل ،آروم رفتار درسته مرد جماعت نباید بفهمه سوزوندتت پشتم رو کردم بهش و به سمت آشپزخونه رفتم. شام تشریف دارید؟ دارم میرم درست کنم. نرسیده به آشپزخونه بازوم رو گرفت به پشت سرم چرخیدم. ابروم رو دادم بالا و گفتم: دستتون رو بکشید آقای دکتر یاده بس کن بگو چنه؟ تو دیشب این جوری نبودی من همینم اتفاقا دیشب خودم نبودم چند وقته خودم نیستم. از امروز تصمیم گرفتم خودم باشم الانم اگه بازوم رو ول نکنید کبود میشه. این بار علاوه بر دنیز و هاکان کسای دیگه ای هم هستن که نصفتون کنن دیگه جدی جدی کارتون می مونه روی زمین.
دستش شل شد چشم هاش از اون حالت عصبانی در اومد. انگار که غمگین شد. پس حدسم درست بود. حرفای من احمق رو شنیدی باید برات توضیح بدم. بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم به دیوار تکیه دادم و گفتم نه اجباری نیست حرف شما درست بود پروژه به هیچ عنوان نباید بمونه زمین بس کن بادها خانوم مهندس به قدم اومد جلو. چی داشت این نگاه و این عطر که این جور تو اوج عصبانیت هم شلم می کرد؟” تو برای من باده ای! فقط بادها حرفم رو شنیدی، مگه نه؟ به فرض که شنیده باشم حرفتون داد زد: انقدر اسم اونا رو نیار دیوونم نکن باده بی خیالی طی می کرد.