رمان الماس تلخ اثر غریبه آشنا لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
«الماس تلخ» صرفاً یک روایت عاشقانه نیست. راستش را بخواهید، نمیدانم چطور باید گفت، اما این روزها عشق را جور دیگری میفهمیم یا شاید بهتر است بگویم، بد میفهمیم. کارمان به جایی رسیده که هر میل زودگذر یا هوسِ لحظهای را عشق مینامیم. اما «الماس تلخ» در پی چیزی فراتر از این تعاریف سطحیست؛ شاید بهدنبال تصویری از عشقی واقعی، خالص و دستنخورده… همان عشقی که سالهاست فراموشش کردهایم.
یاشار جعبه دستمال و پرت کرد طرفم و همین طور که گوشیش رو که داشت خودکشی می کرد از جیبش بیرون میاورد، تهدید وار از اتاق بیرون رفت. بعد از خوندن روزنامه از اتاق بیرون اومدم، حوصله نشستن نداشتم واسه همین به طرف حیاط رفتم. عجب هوایی، انگار بوی بهار نارنجای شیراز با همه جای دنیا فرق می کنه. یلدا: چه با لذت بو می کشی. ـ باید از طبیعت لذت برد، مگه غیر از اینه. یلدا همین طور که موهای بلند رنگ شدشو با دست شونه می کرد با لبخند گفت: اون که صد البته… راستی یاشار درباره بیرون رفتن چیزی بهت نگفت؟؟ ـ مگه تو هم قراره بیای؟؟ یلدا: اگه بیام بهت بد میگذره؟ ـ فکر نکنم بتونی روی حس و حال من تأثیر بذاری. یلدا: چرا؟ ـ بی خیال. یلدا: یعنی چی بی خیال؟ دست به جیب کوتاه ولی با دقت نگاش کردم یه بلیز آستین سرب طلایی با شلوار و صندل سفید پوشیده بود موهای شکلاتی رنگشم رو شونه هاش ریخته بود.
ولی چرا در حضور من اینجوری می گشت؟ درسته یلدا دختر بدی نبوده و نیست، برعکس تا جایی که می شناسمش خیلی هم درست و با صداقته اما پوشش یه جورایی منو منزجر میکنه. درسته از دین و مذهب چیزی حالیم نیست اما به عنوان یه مرد یه جورایی نگاهم و برداشتم و به بوته های نرگس خیره شدم. یلدا: آرسام. ـ بله. یلدا: آرسام تو از من بدت میاد. ـ مگه چی کار کردی که ازت بدم بیاد. یلدا: آخه ..آخه هیچوقت درست نگاهم نمی کنی، هیچوقت درست باهام حرف نمیزنی، چرا؟ نفسمو فوت کردم و رومو برگردوندم همین طور که به طرف ساختمون می رفتم گفتم: زیاد به این چیزا فکر نکن، من با همه همین طورم. در ساختمون و بستم و به طرف اتاقم رفتم. ساعت 8:15 دقیقه بود که یاشار با خنده اومد تو اتاق. _ به چی می خندی تو؟ یاشار: به کارای یلدا … آخه من که میدونم یه خبریه.
همین طور که یقه لباسمو درست می کردم گفتم: خبر؟ یاشار با شیطنت گفت: من که میدونم تو دل این شیطون خانوم چی میگذره! _ ای بابا یاشار درست حرف بزن ببینم چی میگی. یاشار همین طور که می خندید گفت: هیچی بابا مسئله عشق و عاشقی که به درد تو مجسمه نمی خوره. _ خیله خوب بریم .. یاشار: بریم داداش من. بعد کلی کل کل بین یلدا و یاشار بالاخره قرار شد با پرادوی یاشار بریم. اونم به گفته من وگرنه این خواهر و برادر تا صبح سر ماشین کل کل می کردن. یاشار: داداش اول میریم شام می خوریم یا … _ نه اول برو یه جا من یه سری لباس و خرت و پرت لازم دارم. یاشار: باشه چشم. بعد از چند دقیقه که تو سکوت گذشت یاشار ماشین و مقابل یه مرکز خرید خیلی بزرگ و شیک نگه داشت. یاشار: بریم داداش. _ لازم نیست خودم میرم. یاشار: چه اشکالی داره، منم میام شاید طول کشید؟ _ طول نمیکشه…
تکلیفم با خودم مشخصه مثل بعضیا نیستم. یاشار با حرص گفت : مرض، پرو من از کجا بدونم تو از رنگای به اون جیگری خوشت نمیاد. _ صورتی و نارنجیم شد رنگ. یلدا با این حرفم زد زیر خنده … و با ته مایه هایی از خنده رو به یاشار گفت: جون من راستشو بگو. جدی جدی رفتی برای آرسام پیرهن صورتی گرفتی. با این حرف یلدا، یاشار زد زیر خنده. همین طورکه زیر چشمی نگام می کرد با ته مایه هایی از خنده گفت: دلشم بخواد. اوم وقت میشه مصداق این آهنگ که می فرماید پیرهن صورتی دل منو بردی. یاشار با ریتم آهنگ و ادامه میداد و با یلدا غش غش می خندیدند، مشتی به شونش زدم و از ماشین بیرون اومدم. یاشار با خنده گفت: آب و هوای شیراز با تهران فرق میکنه ها… یه وقت قاپتو ندزدن مهندس. بی توجه به خنده هاشون به طرف در ورودی مرکز خرید رفتم. خرید کردنم نیم ساعتم نشد.