خلاصه کتاب:
نگاهش به گلدانِ روی میز بود. گلدانی که چند وقتی بود نرگسهای خشکشده را در خود جای داده بود. با عشق به دورشان حصار کشیده و هیچ از خشکی و بیروحی شان گله نمیکرد. نگاهِ دخترک، گویی سرما داشت، اشعه داشت، پر از بیحسی بود که این چنین نرگسهای خوشبو را خشکانده بود.. انگشتان باریکش، انگشتانِ همان دستی که ناخنهایش شکسته و کجومعوج شده بود، بالا آمد و شقیقهی نبضدارش را فشرد... نگاهش اما، همانطور خیره خیره بود! کاش یک تفنگ داشت. تفنگی که ماشه اش را میکشید و بنگ!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.