خلاصه کتاب:
- دوسش داری! مردمک های ساواش آرام بالا آمد و به او نگاه کرد. بدون هیچ فکری هر حرفی که از دلش گذشت را به زبان آورد. - بعضیا رو دیدی، بی دلیل برات مهمن؟ حتی توی ذهنتم نمیتونی نسبت خاصی بهشون بدی. نمیتونی بگی مثل خواهرمه، دوستمه، عشقمه. نه! هیچ کدوم! فقط مثل کسیه که میخوای برای همیشه تو زندگیت بمونه. صورتش مانند کسی بود که کشتی اش در حال غرق شدن است؛ و او تنها ایستاده و به ماه خیره است. کسی که خسته بود از جنگیدن، بی نهایت خسته بود. - همه تو زندگی اشون دنبال معجزه ان. منم فقط داشتم تلاش میکردم اون معجزه رو تو زندگیم نگه دارم. نمیدونم اسم این کار چیه. دیوونگی؟ یا دوست داشتن! یاوری لبخندی زد و سر تکان داد. ساواش برای او آدمی خاص و متفاوت بود؛ پس بنابراین تعریفش از عشق برای او تعجب برانگیز نبود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.