رمان حاکم اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
چهار خال روی میز بود… و تو، از همان خشت اول، دل را حکم کرده بودی. من اما، بیهراس، سیاهبرگهایت را بریدم. حالا نوبت توست؛ اگر حکم بازی در دل است، دلهایت را رو کن…
چشمانش را باز کرد نگاهش به کف هال بود و تسبیح را میان انگشتانش فشار می داد. فخر السادات که جوش آورده بود :گفت مگه به تو بدی کرده که اینجوری به جز و ولز افتادی؟ سیب پای درخت خودش میافته اگه کدورتی هم به پدر و پسر تو چرا خودتو میندازی وسط معرکه؟! استغفر الله به بارکی بیا حکم مرگ بچه رو هم صادر کن دیگه! باشه بین حاج صادق تمام مدت ساکت نشسته و با ابروهای درهم به بحث میان آن دو گوش میکرد. ظاهرا خیلی حرفهای ناگفته میانشان بود که کم کم داشت به زبان می آمد. سکوت کرده بود تا خوب دق و دلیشان را خالی کنند! تعجب میکرد که حالا و بعد از مدتها بحث امیربهادر این چنین میان خواهرانش رنگ گرفته و هر کس چیز جدیدی برای برملا کردن رو میکند! با اینکه از درون خودش را میخورد تا چیزی نگوید ولی سعی داشت تا پایان این بحث بماند.
و بشنود و صبر خودش را امتحان کند فریده کوتاه بیا نبود. انگار سکوتِ حاج صادق حسابی دلش را قرص کرده بود که هر اتفاقی هم بیافتند، برادرش از روی نفرتش به امیر بهادر باز جانب خواهرش را میگیرد. از این رو چون پشتش را به او گرم میدید به راحتی قفل زبانش را باز کرد آدم کافر از چشم خدا هم میافته چه برسه به خلق خدا! چه فرقی میکنه کی باشد؟ هر کی بخواد جلوی خان داداشم وایسه انگار که به من توهین کرده. حتی اگه برادرزاده ام باشه. نخر السادات که میدید فریده به هر طریقی سعی دارد نقشه اش را در حضور حاج صادق پیاده کند دست پیش را گرفت و آخرین ضربه را به نحو احسنت زد. با لحنی که مملو از حرص و عصبانیت بود گفت: پس راستشم به خان داداش بگو بگو که چقدر حواست بهش هست و هواشو داری تا کسی بهش بی حرمتی نکنه بگو دیشب چجوری زدی…
تو صورت پاره ی تنش و از خونه پرتش کردی بیرون شنیدم با شار داشت بهت میگفت که امیربها در تب و لرز کرده فکر کردی فهمیدم از سر چی اینجوری شده؟ حتما دیشب زیر بارون مونده که به این حال و روز افتاده کم تو و یاشار بهش زخم زبون زدین؟ رنگ از رخ فریده پریده بود. زبانش لال و چشمانش کشاد شده بود که یاشار به دفاع از خود با اخم کمرنگی خطاب به فخر السادات گفت کدوم زخم زبون خاله؟ امیر بهادر داشت به مامانم بی احترامی میکرد. خیلی دوست داشت همان لحظه زبان باز کند و همه چیز را برملا سازد کاش مادرش قسمش نمیداد با این وجود شاید اگه صبرش لبریز شود او هم قفل زبانش را باز کند. شهریار پدر با شار که مرد آبرومند و خوبی بود رو به پسرش کرد و گفت خدا رو خوش نمیاد یاشار قبل اینکه مادرت بیاد تو و امیربها در با هم گلاویز بودین آره گلاویز بودیم !
اما سر چی؟ و نگاهش را لحظه ای به پریزاد انداخت و حینی که. ابروهای در هم گفت: یا بهتره بگم سر کی که سر به زیر می شد با همه ی نگاه ها من جمله حاج صادق سمت پریزاد چرخید. زمانی که امیر بهادر با یاشار بحث میکرد، تنها پریچهر و پریزاد داخل حیاط بودند و هیچ کس علت دعوا را جز پریچهر نمیدانست. پریزاد نگاهش را زیر کشید. استرس داشت. مخصوصا که حاج صادق با اخم ملایمی به او چشم دوخته و متعجبانه نگاهش می کرد. فریده نیشخند زد و چیزی که در دل داشت را به آسانی بر زبان آورد: میبینی که مبادا میا خان داداش؟ می بینی امیر بهادر چجوری داره با آبروی همه مون بازی میکنه؟ در اینصور تا دیروز با یاشار رفیق جون در جونی بودن ولی از وقتی فهمید که پسرم رفته خواستگاری پریزاد از این رو به اون رو شده. دیگه خدا رو هم بنده نیست. با سالن گرفته شد اومد اینجا یقه ی پرمو گرفت.