رمان زهار اثر آرزو نامداری لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
سردار، مردی سیویک ساله، با زخمی کهنه در دل، به خانوادهی کامیاب نزدیک میشود. آهوی نوزده ساله، معصوم و پاکدل، بیخبر از کینههای پنهان، طعمهای نقشهای تاریک میشود. سردار و دوست فریبندهاش تلهای ناموسی برای نوهی حسین علیخان کامیاب میگسترانند؛ مردی که به ناموسش سوگند خورده. اما آیا سردار بیرحم میتواند چشم بر معصومیت آهوی قصهای ما ببندد، یا قلبش پیش از انتقام، در عشق میافتد؟
پوفی میکشد و پیاده میشود… تمام روز ، سمانه را اینجا تنها گذاشته بود… خواهری که در طول این هفته ، حس وابستگی به آن دختر پیدا کرده بود… موهای نامرتبش را عقب میفرستد و یک راست به طبقه ی بالا میرود… به اتاق سمانه… هوا به تازگی تاریک شده است و وقت بیدار شدنش رسیده… چند نفس عمیق میکشد تا آرامش همیشگی اش را به دست بیاورد… تقه ای روی در میزند و منتظر جواب سمانه میماند… جوابی که نمیشنود ، با ضربه ی کوچک دیگر ، دستگیره ی در اتاق را پایین میکشد…. صحنه ای که پیش رویش میبیند ، پاهایش را به زمین بند میکند… خواهرش…با یک چادر سفید گلدار… به رکوع میرود و… این همان چادری نیست که…. این چادر بود یا یکی دیگر….؟ مطمئن است که سمانه در طول زندگی اش هیچ وقت چادر نداشته است… سجاده که اصلا… سردار به چهارچوب در تکیه میدهد…
درصورتش چیزی از خشم چند ساعت قبلش مشخص نیست… مثل همیشه آرام به نظر میرسد… یک آرامشی که درونش ولوله است… دخترک آمد و در طول یک هفته ، عادت هایش را به سمانه انتقال داد… خواهر لاغر و گوشه گیرش سلام نماز میدهد و در چهره اش.. رد یک آرامش عمیق به چشم میخورد… بار دیگر سجده میکند و سجده اش…انگار بیش از یک دقیقه طول میکشد… و سردار شاهد همه ی این هاست… شاهد این تغییر بزرگ… تسبیح آبی رنگ بین انگشت های سمانه قل میخورد…میبوید دانه هایش را و همزمان لب میزند _بوش آدمو آروم میکنه!… سیب گلوی سردار تکان میخورد _سلام… سمانه تسبیح انداختن را به وقت دیگری موکول میکند و مشغول تا کردن چادری میشود که چشم سردار ، دنبالش میدود سلام…رفتی دنبال آهو…؟از دلش درآوردی…؟ سردار خودش را به نشنیدن میزند
_قبلا ازینا نداشتی..!..سمانه از جا بلند میشود و سجاده را به همراه چادر ، در کمد قرار میدهد… چشم سردار آنها را دنبال میکند و سمانه سمت او قدم برمیدارد _آهو بهم هدیه داد… سردار سکوت میکند و سمانه عمق آشوب نگاه برادرش را می شناسد …این آرامش ، فقط یک نقش بود و بس…. _وقتی اینقدر درگیرش شدی…نباید باهاش مثل یه آدم بی ارزش رفتار کنی!… از کنار سردار عبور میکند و قبل رفتنش ، آهسته لبمیزند وگرنه برای همیشه از دستش میدی!… چشمان خسته ی سردار روی هم می افتند…. هیچ جایی برای فرار از این گندآب ندارد… افسار اراده اش را خوب نگرفت و حاصلش شد این حس زوال…که دست از سرش برنمیداشت…. به اتاقش میرود تا قبل از نشستن پشت میز شام ، آثار روز مزخرفش را از چهره اش پاک کند…. در را میبندد و با دیدن تخت خواب به هم ریخته ای که
انگار حتی خدمتکار جرأت به مرتب کردنش نکرده بود ، باز هم به آن لحظات سفر میکند… به آن احاطه ی شیرین… با او…بد حرف زد…؟ دروغ گفت…دروغ گفت که میخواهد با جهان برود و این خودش یک مکر بزرگ بود… نبود…؟ نگاه میگیرد و لباسهایش را گوشه ای پرت میکند… به محض ورود ، مسواک خرسی صورتی رنگ به چشمش میخورد… یک لوسیون بدن… یک شامپول سر… اینبار وسایلش را با خودش آورده بود کوچولویی که داشت زرنگ میشد… نگاه میگیرد و تن یخ زده اش را به دست آب گرم میسپارد… وجود وسایل دخترانه ی او در سرویس حمام مردانه ی سردار…؟ یک حس عجیب دارد و از کلافگی اش ، دستانش را چند بار زیر آب به صورتش میکشد… زنگ زدن نداریم… معذرت خواهی نداریم… داری راه درست رو میری لعنتی ، افسار ذهن مریضتو بکش… زمزمه هایی هستند که زیر آب ، با چشمان بسته لب میزند…