خلاصه کتاب:
کجا فریاد بزنم، وقتی صدا هم در سینهام خفه شده؟ از چه بگویم، وقتی دل پر از حرف است و زبان بسته؟ انگار با یک لغزش، کل هستیام در تاریکی فرو رفت… یک اشتباه کافی بود تا تمام رویاهایم خاکستر شوند. کاش اندکی مکث کرده بودم، کاش آن لحظه را جدیتر گرفته بودم. اما حالا دیگر "کاش" هم برایم تسخر است. زندگیام متوقف شد؛ من ماندم و تپشهایی بیمعنا. روح من، چون زخمی تازه، مدام خراش خورد؛ هیچ مرهمی نیامد، هیچ آغوشی نرسید…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.