رمان اگه بارون بیاد یادت میوفتم اثر فائزه سگوند لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
رهام، نابغهای مغرور با مدرک پزشکی از آمریکا، با نگاهی سرد و بیاعتقاد به عشق، بعد از مرگ پدرش به ایران بازمیگردد تا مدیریت یکی از بزرگترین بیمارستانهای خصوصی را در دست بگیرد. او همیشه عشق را احساساتی دستوپاگیر میدانست، اما سرنوشت تصمیم دیگری برایش داشت. عشقی ناگهانی، عمیق و غیرقابل انکار، همه چیز را تغییر میدهد. حالا رهامِ مغرور حاضر است مرزهای اخلاق، منطق و حتی قانون را جابهجا کند تا به معشوقش برسد… اما پایان این مسیر، آنطور که میخواست رقم نمیخورد.
با پایان فیلم لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم، ساعت پنج عصر بود از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس هام رفتم دوست داشتم امروز خوشگل و خوشتیپ باشم ولی دلیلش رو نمیدونستم! مانتو آبی کاربنی با شلوار جین مشکی و شال مشکی پوشیدم، آخرش هم با کفش مشکی پاشنه چهار سانتی تیپم رو تکمیل کردم؛ تو آینه به خودم نگاه کردم درسته بیست و سه سالم بود ولی مثل بیست ساله ها یا حتی کوچیک تر نشون میدادم. رژ قرمزی زدم بعد هم مژه هام رو فر کردم و خط چشم نازکی کشیدم، واقعا عالی شده بودم جلو آینه بوسی واسه خودم فرستادم و به ساعت خیره شدم که شش رو نشون میداد. از پله ها پایین رفتم، مامان و بابا تو پذیرایی بودن بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود. – سلام وای چه بوی خوبی میاد. بابا: سلام دختر بابا لبخندی زدم که مامان گفت: – کجا؟ غذا نخوردی! من: آماده نشده واسم بکشی ببرم بیمارستان؟
مامان: چرا عزیزم، بعد هم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. کنار بابا نشستم که روی موهام رو بوسید و با مهربونی گفت: -گل دخترم مراقب خودت باش. لبخندی زدم و دست بابا رو بوسیدم. مامان از آشپزخونه خارج شد و به سمت ما اومد و ظرف غذا رو، روی میز گذاشت. – این همه غذا؟ مامان: شام بخور، تا صبح هم چندبار بخور. به این همه مهربونیش لبخندی زدم و بعد از بوسیدن گونه مامان و خداحافظی، ظرف غذا رو برداشتم واز خونه خارج شدم و به سمت ماشین رفتم. رُهام: ساعت دوازده از خواب بیدار شدم و بعد از دوش و پوشیدن لباس پایین رفتم، مامان مشغول قرآن خوندن بود و برای بابا طلب آمرزش گناهان میکرد؛ با دیدن من قرآن رو بست و گفت: – سلام فداتشم. من: سلام حاج خانم خوبی؟ – مرسی عزیزم، چرا لباس پوشیدی؟ – دیگه باید برم. مامان: فسنجون درست کردم، غذات رو بخور بعد برو هنوز ساعت دوازده و نیمه.
-چشم کی میتونه از دستپخت شما بگذره؟ به سمت آشپزخونه رفتم. مامان هم پشت سرم وارد شد و میز رو چید. – سلام بر حضار محترم. صدای رها بود. خندیدم و گفتم: ای وروجک چطوری؟ مامان: خسته نباشی عزیزم. رها: ممنونم. مامان: تا غذا داغه بیا اول غذات رو بخور. رها: چشم مامان غذا رو کشید و سهتامون مشغول خوردن شدیم؛ بعد از اینکه غذا تموم شد از مامان تشکر کردم و بعد از خداحافظی و برداشتن کیفم، از خونه خارج شدم. بیست دقیقه بعد جلو بیمارستان پارک کردم، داخل بیمارستان حسابی شلوغ بود و دوتا آمبولانس هم زمان آژیر میکشیدند و صدای مویه و شیون بالا گرفته بود؛ به سمت آمبولانس ها رفتم ولی با چیزی که دیدم چشمهام از درد بسته شد یکی از مردها، به طرز فجیعی لت و پار شده بود و خون کل بدنش رو فرا گرفته بود رو به راننده آمبولانس گفتم: -چی شده؟ راننده: تصادف کردند.
راننده: نه متاسفانه آه از نهادم بلند شد، زیر لب خدا بیامرزهای گفتم و وارد بیمارستان شدم. از دور یاشار رو دیدم که به سمتم میاومد. یاشار: سلام این بیرون چه خبره؟ من: سلام زن و شوهری تصادف کردند و هر دو فوت شدند. یاشار سری تکون داد و گفت: من: چند نفرن؟ راننده: یک مرد با زنش من: زنده اند؟ – خدا رحمتشون کنه، اسباب حمل و نقل اونقدری که موجب آسایش شدن همونقدر هم باعث مرگ و میر شدند. من: البته که هشتاد درصد مرگ ها به وسیله وسایل حمل و نقل، به خاطر عدم رعایت خودشونه. یاشار سری تکون داد و گفت: – امروز عمل نداری؟ من: نه، ممنون بابت امروز یاشار: وظیفه بود داداش هردو با هم به سمت اتاق من رفتیم. یاشار: این خانم نوری چرا اینجوری نگات میکنه؟ من: چه جوری مگه؟ یاشار خندید و با اشاره به حلقه ی توی دستم گفت: -با اینکه حلقه رو میبینه ولی به روی مبارک خودش نمیاره. خندیدم.