رمان ثانیه های امید اثر shrn zynab لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
من دختری بودم که توسط قاچاقچیهای انسان دزدیده شد… همه چیز با انتقام شروع شد. بارها تا مرز مرگ رفتم اما زنده موندم. به کسی دل بستم که خودش دلیل تمام دردهای من و صدها دختر دیگه بود. باورم نمیشد از اون جهنم، روزی به جایی برسم که رئیس یه شرکت مد و فشن بشم. این دیگه فقط یه اتفاق خوب نبود، این خودِ شانس بود، شبیه یه خواب عجیب! فقط کاش این اتفاق برای بقیه دخترهایی که مثل من بودن هم میافتاد… تا شاید بتونن دنیا رو برای آدمهای دیگه کمی بهتر کنن.
طبق عادت همیشگیم که موقع تماشا کردن فیلم چیزی باید بلومبونم ظرفی از هله و هوله پر کردم و روی میز جلوی کاناپه گذاشتمو رو به روی تلویزیون چهار زانو نشستم و شبکه هارو بالا پایین کردم تا به فیلم مورد نظرم رسیدم. بعضی جاهای فیلم هم از حرص این کارگردان لعنتی پفک و چیپسایی که تو ظرف بودن رو تو مشتم فشار میدادم بسکه داشتم حرص میخوردم
خلاصه کلی رفته بودم تو حال و هوای فیلم که نفهمیدم کی مامان وارد خونه شد با صدای در ورودی پذیرایی به نگا به مامانمم کردم به نگا به خودم که دور و برم پر از پوست تخمه و پفک و چیپس و اینا بود. با ترس به ضرب وایسادم که ظرف روی پامم افتاد زمین و واویلا تا شعاع یک متر اطرافم پر از هله و هوله بود با بیچارگی نگامو به مامان دوختم که چادرشو بدون تا کردن گذاشت سر جاش. مرگت حتمیه آیلی خیلی هم شانس بیاری باید به فکر جای خواب باشی.
اومدم از ترفند همیشگیم استفاده کنم و چشامو مظلوم کردم زیر چشمی نگامو به مامان ثریا دوختم که دیدم داره خوشحال با لبخند به طرفم میاد. یهو چشام قد توپ تنیس شد مگه میشه این شاهکار رو دید و لبخند زد نکنه جنی شده؟! زیر لب گفتم سلام که جلو اومد و گونم رو بوسید _ سلام به روی ماهت دختر گلم. جاااان؟ با منه. اومد بشینه که نگاش به زمین افتاد قبل از اینکه واکنشی نشون بده کوسن تو بغلمو رو کاناپه گذاشتم تا راحت تر بتونم فرار کنم اما در کمال تعجب من مادر وسواسی من بیخیال و با همون خوشحالی با پاش پفک هارو عقب زد و نشست رو کاناپه دیگه چشام داشت از حدقه میزد بیرون که نگاش بهم افتاد. _ وا دختر چته بشین دیگه… دستمو کشید که مجبور شدم بشینم. دارم از پیش خاله میام چند وقتیه زانو درد شده رفتم ببینم کاری داره کمکمش بدم مات و مبهوت زمزمه کردم خب خوبین شما؟ خاله خوبه؟
آره مادر همه خوبیم حالا اینارو ول کن حدث بزن چی بهم گفت اینا چیزی شون میشه ها. من چمیدونم اخه مگه پیش گویی میکنم مادر جان؟!یهو بغلم کرد و با خوشحالی گفت حدیث با امیر نامزد کردن جمعه هم میخوان عقد کنن. همینطور نگاش کردم خب اینو که خیلی وقته میدونستم که حدیث و امیر همو دوست دارن خانواده هاشونم در جریان بودن پس چیز عجیبی نبود. خب بقیش؟! دستاشو از دورم باز کرد و نگام کرد گفت وا خوشال نشدی؟! اومدم حرفی بزنم که خودش همین طور داشت اشغالایی که دورمون بود و با دست جمع میکرد ادامه داد هیچی دیگه فردا باید بریم خونه خالت تو جهیزیه خریدن کمکش کنیم دست تنها که از پسش برنمیاد فکر کنم حدود دوماه دیگه وقت تالار گرفتن. باشه پس من فعلا… همین طور که داشتم گوشیم برمیداشتم که جیم شم. مامان و مچمو گرفتو گفت کجا خانوم خانوما تشریف داشتین.
-خونه رو نابود کردی فقط به خاطر اینکه خیلی خوشحال شدم حدیث نامزد کرده از خونه ی بیرونت نکردم. و همون طور که از جاش بلند میشد حرفشو ادامه داد زود باش آیلی برو جارو برقی رو بیار شاهکار تو از دور خونه تمیز کن یکمم به من کمک کن شام درست کنم که شب قراره زنداداشات بیان. ای بابااا انگار دستمو خوند بفرما آیلی خانم دیگه حرصتو از بازیگرا و کارگردان فیلم سر خوراکی های تو دستت در میاری؟! بیا تحویل بگیر حالا باید عین کوزت کار کنی واسه بار اخر تلاشمو کردم. چشمامو به حالت گربه شرک در آوردم. ماما الان بدووو ایلی تازه اخر هفته هم میخوان عقد کنن. باید لباس بخریم خیلی کار داریم فعلا بیا سریع تمیز کن پشتشو کرد به منو همونطور که داشت برا خودش ردیف میکرد که چیکارا باید بکنیم به سمت آشپزخونه رفت. نه انگار فایده نداره چیکار کنم دیگه انگار چاره ای نیست با بی میلی جارو رو آوردم و مشغول جارو کردن شدم.