رمان مغلوب شیطان اثر فاطمه علوی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
کارن مارشال، جنایتکاری بیاحساس و بیرحم، پس از ماهها تعقیب، دستگیر میشود. اما حالا که در زندان است، هیچکس نمیتواند از او حرفی بکشد. سکوت سرد و نگاههای مرموزش مأموران را به این فکر میاندازد که شاید با یک روانپریش طرفاند. همینجاست که پدرِ رستا، افسر کارکشتهی پلیس، دختر روانشناسش را وارد میدان میکند؛ کسی که باید ذهن تاریک کارن را بخواند… و رازهای پنهان را بیرون بکشد.
کلافه بازدمم و رها کردم و ناچارا مجبور شدم سه دکمه ی بالایی رو باز بذارم. برای اینکه برجستگی سینم که داشت پارچه ی لباس و پاره می کرد، مشخص نشه موهای بلندم رو آزادانه دورم ریختم. خیالم که از بابت ظاهرم راحت شد، از اتاق بیرون زدم و بین خدمه دنبال همون زن گشتم. رستوران حالا خیلی شلوغ شده بود و پیدا کردن اون زن کمی سخت به نظر می رسید. بعد از کمی تقلا بالاخره یافتمش و به طرفش گام برداشتم. کنارش ایستادم و گفتم ببخشید خانم. ظرف پاستا روی میز مقابل مشتری نهاد و سپس به سمتم برگشت. ادامه دادم الان باید چیکار کنم؟؟ مچ دستم و گرفت و من رو دنبال خودش به طرف میزی گردون با چرخ های آهنی کشید. کنار میز ایستاد و مچم رو رها کرد. نگاهم و به چرخ که انواع لوازم پاک کننده روش قرار داشت دوختم. قبل از اینکه فرصت کنم و سوالی بپرسم زن توضیح داد. بعد از اینکه هر مشتری میره تو باید میز رو تمیز کنی…
ظرفای سرامیکی به آشپزخونه تحویل میدی و ظرفای مقوایی داخل سطلی که زیر میز قرار داره میندازی… هر وقت هم سطل مخصوص ظرفای یکبار مصرف و مقوایی پر شد پلاستیک رو عوض میکنی. کلامی به زبون نیاوردم که ضمیمه کرد: پس مشغول شو… فقط حواست باشه خطایی ازت سر نزنه چون خانم میشل با کوچک ترین اشتباه اخراجت می کنه. _متوجهم. _خب پس من میرم به کارام برسم. این رو گفت و ازم فاصله گرفت. با رفتنش من هم مشغول شدم. سراغ هر میزی که مشتری ترک می کرد می رفتم و طبق گفته ی اون زن تمیزش می کردم. دقایق اول این کار خیلی برام خجالت آور بود. افت داشت که فردی مثل من اون هم با فوق لیسانس روان شناسی در یک رستوران به عنوان پیشخدمت کار کنه اما کم کم با جو حاکم سازگار شدم و سعی کردم فقط کارم رو درست انجام بدم. چند ساعتی گذشت تا اینکه وقت استراحت فرا رسید.
خواستم من هم مثل بقیه کارکنا به گوشه بشینم و کمی تجدید قوا کنم اما پیشخدمت جوانی سمتم اومد و ملتمسانه یخ زد. عزیزم برای من یه کاری پیش اومده باید زودتر برگردم خونه… میشه قبل از اینکه بری برای استراحت سفارش میز هشت رو تحویل بدی؟ ذوق زده دستاش و به هم کوبید. _وای… مرسی! خیلى خیلى ممنون… هر وقت سفارش رو آشپزخونه حاضر کرد برای میز هشت ببر. سری تکون دادم. لبخند زنان به طرف اتاق خدمه قدم برداشت و من هم طبق قولی که داده بودم به سمت آشپزخونه رفتم. کنار میزی که سفارش ها رو روش می ذاشتن منتظر ایستادم. کم کم دو آشپز میز رو مملو از غذاهای خوش رنگ و به ظاهر گرون قیمت کردن و من متعجب از یکی شون پرسیدم اینا همش برای میز هشت؟ اره… انگار خیلی خر پولن! فکر کنم از آشناهای خانم میشل هم هستن.
یه تای ابروم بالا پرید چه طور؟ آخه خانم میشل همین یک ربع پیش به آشپزخونه اومد و کلی سفارش غذا رو کرد… گفت اگه یکی از غذا ها اشکالی داشته باشه هممون رو اخراج می کنه. آها. و در دل، “چه خشن و سخت گیر ” هم اضافه کردم. بشقاب غذاها رو یکی یکی روی میز چرخدار نهادم و گفتم _دیگه چیزی نیست؟ نه فقط مراقب باش به وقت خرابکاری نکنی. حواسم هست. هلی به میز چرخدار دادم و به طرف میز شماره ی هشت که دنج ترین قسمت رستوران قرار داشت رفتم. دو مرد و یک زن پشت به من سر میز هشت نشسته بودن و خانم میشل هم رو به روشون روی تک صندلی چرمی جا گرفته بود. گوشه ای ایستادم و بدون اینکه سرم و بالا بیارم بشقاب ها رو روی میز چیدم داشتم آخرین بشقاب هم روی میز قرار می دادم که صدای مردی نا آشنا در فضا پیچید. ببخشید شما پیشخدمت استخدام کردید یا سوپر استار!؟ نفس در سینم حبس شد.