خلاصه کتاب:
فنجان را که در دست گرفتم، داغی اش انگشتانم را به گز گز انداخت. سرم را با طمانینه به سمتش برگرداندم و نگاهش کردم. مانند همیشه بود... محکم، استوار، آرام و با چشمانی قیر مانند در انتهایی ترین نقطه اقیانوس محبت. ضربان قلبم را کنار گوشم احساس میکردم. کوبشش از برکت گرمای او بود و حضورش. چشمانش خندید. لبهایش هم! انگشت اشاره اش را تا نزدیک صورتم پیش آورد و من گر گرفتم! صدای《یک، دو، سه ، شوک! گفتنِ فردی غریبه در گوشم زنگ زد.. کوه استوارم خمیده شد. تصویرش هر لحظه در مه غلیظی فرو رفت و مات و مات تر شد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.