خلاصه کتاب:
جعبههای شیرینی رو محکمتر از قبل تو دستم گرفتم و وقتی دیدم در بازه، بدون معطلی وارد شدم. این خونه نبود، یه کاخ بود! با هر قدمی که برمیداشتم، بیشتر شگفتزده میشدم. درست تا لحظهای که به انتهای حیاط رسیدم و ایستادم. جلو روم یه در باز بود و کمی اونطرفتر پلههایی که به طبقه بالا میرفت. نگاهی به اون پلههای طولانی انداختم و با خودم گفتم: من که عمراً با این جعبهها بتونم برم بالا. شالم رو مرتب کردم، صدایم رو صاف کردم و گفتم: _ سفارشتون رو آوردم، میشه لطفاً دم در بیاید؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.