خلاصه کتاب:
دنیام رو غم برداشته... ولی تو اومدی هربار که نگاهت می کردم خیال میکردم به ابلیس نگاه میکنم، ولی زمان بهم فهموند که تو... فرشته ای نه من... تو کنارم بودی که همه منو فرشته موطلایی خطاب میکردند... من گیلدا فروزش... روزی با هزاران آرزو برای ساختن زندگی دوباره از شهر شعر و غزل به شهرنکبت و سیاهی یعنی تهران پا گذاشتم. من، گیلدا دختر خورشید، بی پدر و مادر، بی حتی ذره ای محبت پدری با به تهران آمدنم پا به دنیای کثیف تر از قبلم گذاشتم... شکستم، سوختم، متنفر شدم و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.