رمان کلاغ زاده اثر نوشین سلمانوندی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
نارون مثل درختی بیریشه، بهدنبال بوی محوی از مادرش، به زادگاه پدریاش بازمیگردد. اما شب پیوندش با گذشته، با پسرعمویی که قرار بود تکهای از امنیت باشد، در هم میشکند. به یاری بیبی، از همان شب، مسیرش عوض میشود؛ فراری در سکوت، بهسوی تهران. و در پایتختی شلوغ و بیوقفه، عشق همانند شعلهای کوچک در دلش روشن میشود… اما این شعله آتشیست که همه چیز را خاکستر میکند. عشقی که نجات نبود، سقوطی خاموش بود.
تمام اجزای صورتش را ارزیابی میکردم. از فرم بینی عملی شده اش تا خال کوچک کنار چانه اش! باید میدیدم، باید باور میکردم و میفهمیدم که این دختر چه دارد که من ندارم. نفس هایش تند و بیقرار شده بودند، بر عکس من که انگار دوش آب یخ گرفته ام نمیتوانستم از دیوار کنده بشوم، نمیتوانستم جوابش را بدهم و لبهایم هر لحظه خشکتر از قبل میشدند. -فقط برو. از اینجا برو واسه همیشه. همون روز اولی که دیدمت میدونستم با اومدنت نحسی به بار میاری و باعث جدایی من و ماهور میشی. او چه دارد که من ندارم؟! به سختی دستم را بلند کردم و با نوک انگشت صورتش را لمس کردم که محکم دستم را پس زد و غرش کرد: -دیوونه شدی مگه؟! نکنه عقلت با حرفام پاره سنگ برداشته؟ میخواستم بفهمم این دختر واقعی است. واقعاً خون زیر پوستش جریان دارد و نفس میکشد! خدایا! کمکم کن، کمکم کن تا واقعاً دیوانه نشوم و عقلم پاره سنگ بر ندارد.
سرم را با بدبختی گرفتم و به چپ راست تکانش میدادم. این اتفاق دور از واقعیت است. وقتی به تهران پا گذاشتم مریم گفت: «بعد از رفتن تو مری هم با کیارش آشنا شد یکسال بعد هم حامله شد» کی وقت کردند به همه دروغ بگویند؟! اصلاً ماهور کی به ایران آمد و با این دختر آشنا شد؟! عاشقش بود؟ عاشق شراره؟! نه، نه امکان ندارد. بازویم را کشید اما سرم را بلند نکردم. نمیخواستم نگاهش کنم. شیطان در چشمان این دختر خانه کرده است. -حالا که فهمیدی ماجرا از چه قراره، برو بذار ما هم زندگیمون رو کنیم. وقتی قرار شد ماهور بیاد خواستگاری من، خانم دلش هوای تهران کرد و دلِ ماهور هم هوایی شد. بازویم را بیشتر به سمت خودش کشاند. صدایش آزارم میداد. مغزم درد میکند از حرف. -باور کن بود و نبودت واسش فرقی نداره. نه تنها اون بلکه همه! تو باعث مرگ بانو و نبود الان خواهرت هستی نارون خانم! چشم بستم.
نباید گریه میکردم. باید حرف میزدم و گیس هایش را لای انگشت هایم میپیچاندم و با تمام توان میکشیدم. قفسه ی سینه ام از هیجان بالا و پایین میشد و زیر شکمم تیر میکشید. میز مستطیلی شکلی که با ساتن طلایی پوشیده شده بود را دیروز ظهر بانو سفارش داده و صبحی به دستمان رسیده بود. همه ی خانواده در ساعت 85:9 دقیقه ی شب دور میز جمع شده بودیم. خاله مهربان و سودابه. دایی نوید و زندایی. آقا محسن و آقا بزرگ. بانو و مری. مریم و نرگس و نرجس. طبق معمول خاله مهربان غر میزد که میز فلان است و بهمان. بانو هم با ملایمت سعی داشت راضیاش کند. روی میز پر بود از غذاهایی که خاله فیروزه به کمک بانو و مری درست کرده بودند که بانو با هر بار نگاه به غذاها، آهِ سردی میکشید و میگفت:« ای کاش ناری اینجا بود.» آقا بزرگ هم دستش را میگرفت و با گفتن: “خدا بزرگ است” نور امید را به دلش می انداخت.
ماهور درست رو به روی من نشسته بود. یک مرد جوان پخته ای که بیست و هفت سال داشت و در حال به پایان رساندن دکترای عمومیاش بود. نگاهش را میخواند وقتی که با حرارت زلزل خیرهی چشمانم میشد و لبخند را از روی لبهایش پاک نمیکرد. من هم جسورانه صورت شش تیغه ی سفیدش را بررسی میکردم. با لبخندی فریبنده دهن باز میکند: -خاله بانو؟! با این میز شامی که چیدی به سرم زده در آینده دو تا زن جفت و جور کنم واسه خونه ام. صدای اعتراض دخترها و بشکن آریا خنده به لبمان آورد، جز منی که با حرص نگاهش میکردم. -یکیش چشم آهویی و اون یکی شهلایی. -آخ اگر شوهر من دم از دو تا بودن زن بزنه چشماش رو میذارم کف دستش. -من همین که پولدار باشه کافیه. صدای نرگس باعث سکوت جمع میشود. با صدای کاوه که شراره را سرزنش میکرد، از گذشته ای که ماهور امضای حرفش را حالا به نتیجه رسانده بود دل میکنم.