رمان ایگل و رازهایش اثر نیلوفر لاری لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
لحنش پر از التهاب بود، آمیخته با اندوهی فروخورده و حسرتی قدیمی. _شاید فردا از کاری که الان میخوام بکنم، پشیمون شم… فقط یه قول بده ایگُل، بعدش چیزی نگیا، باشه؟ گیج و ناآگاه از منظورش، آهسته پرسیدم: _چی رو نگم؟ به جای پاسخ، نگاهش با عطش به صورتم دوخته شد. _منو ببخش عزیزم تقصیر من نبود اون چشمهای گربهایات دیوونهم کردن… کمی فاصله گرفت، ولی نگاهش هنوز سوز داشت. _میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ _چه خواهشی؟ و همانطور که با دستان لرزان یقه باز لباسم را جمع میکرد تا سینهام را بپوشاند، صدایش لرزید و گفت…
با اینکه آرامگاه خانوادگی فضایی سرپوشیده داشت اما با این حال برف و بوران روزهای گذشته روی قبرها را پوشانده بود مجبور شدیم اول برف ها را از رویشان جمع و سطح یخزدهشان را تمیز کنیم . بعد هم به نوبت مشغول فاتحه خواندن شدیم اول روی قبور اجداد پدری و مادری مان یکی یک شاخه گل سرخ گذاشتیم و بعد از فاتحه خوانی دسته جمعی بر سر مزار تهما سبخان و زنش شهربانو به سر خاک تورج خان و مارینا و عمه تابش رفتیم و نوبت به مزار مادرم که رسید چشمانم یک لحظه سیاهی رفت و زانوانم خم شدند اما قبل از اینکه سقوط کنم قباد به بازویم چسبید و کمکم کرد تا تعادلم را حفظ کنم. نجوا از سبدی که دست خواهرش بود یک شاخه گل سرخ به دستم داد و با افسوس و تالمی اغراق آمیز گفت خدا بیامرزدش! کاش تنهات نمیذاشت. دختر دایی اش ماهگل هم پشت بندش آهی کشید
و در حالیکه با تاسف سرتکان می داد گفت خدا از سر تقصیرات همه مون بگذره. حتی دلسوزی شان هم بوی زخم زبان میداد. مونس که شالش را موقتا از روی سروصورتش باز کرده بود شاخه گلی روی سنگ قبر عمه ی جوانمرگش گذاشت اما چیزی نگفت و تا نگاهش کردم با سکوت سنگینش ازم کنار کشید. همزمان که داشتم با حسرتی خاموش گل سرخ توی دستم را بر مزار سنگی و سرد مادرم میکشیدم به آن روز شوم فکر میکردم که تا از بستر خوابم برخاستم و دیدم که اتاقهای تو در تویمان در چه سکوت دلگیر و غریبی فرو رفته خودم را به بالای سرش رساندم موهاش ژولیده بود و چشمان ماتش خیره به سقف گوشه ی لب هایش مخلوطی از کف و خون دیده میشد که ردش تا روی یقه ی بسته ی لباس خوابش کشیده شده بود از دیدنش در آن وضعیت غیر عادی آنقدر ترسیده بودم که نفسم داشت
بند می آمد وقتی هرچه صداش زدم و تکان نخورد چنان هول و دوان در پی خبر کردن دایی سلمان و زن دایی ملاله یا خاله همتا شتافتم که وقتی پهلویم به تیزی میزی که سر راهم بود کوبیده شد و پوستش خراش عمیقی برداشت آن قدر سر بودم که درد و سوزشش را نفهمیدم. یادم هست در میان ازدحامی که از هرجای عمارت اصلی هراسان و سرآسیمه خود را به عمارت کوچک رسانده بودند با چه گریه و زاری به این و آن التماس می کردم که هرکاری از دستشان ساخته است برای مادرم بکنند و نگذارند که بمیرد. اما دیگر حتی برای معجزه هم دیر شده بود. می گفتند مامانم به خودش زهر خورانده و تا به حال نشده که سیانور کسی را از نیمه راه آن دنیا برگرداند. اما کسی نمیدانست او این ماده ی سمی و مرگبار را از کجا تهیه کرده و اصلا چرا برای رفتن
به آن دنیا آنقدر عجله داشته که حاضر شده دخترش را بی کس و تنها در این دنیا رها کند؟ قلبم داشت جزجز میکرد اما اشک ها انگار که گوشه چشمانم قندیل بسته بودند. حواسم رفت پیش ماهان که روی سخنش مثلا با شاهد و دانیار بود اما داشت بلند بلند حرف میزد که صدایش به گوش من هم برسد. من از هما خانم یه خاطره یادم مونده به سال عید که نمیدونم سر چی با ایگل دعوام شد همان لحظه شاهد خنده کنان وسط نطقش پرید. من یادمه سر چی بود بعد برات تعریف میکنم و بهش چشمک زد ماهان همزمان که نگاه چپی به او می انداخت سرفه ای کرد و بعد دنباله ی حرف هایش را گرفت و من زدمش اونم رفت چغلیمو به مادرش کرد هما خانم عصبانی اومد سراغم و اونقدر منو سرتاسر باغ دووند تا با کله افتادم تو یکی از اون چاله های مخفی و معروف دانیار خیلی شانس آوردم که جای دستم گردنم نشکست.