رمان پاسار اثر الف کلانتری لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
امیرحسین از کودکی نزد اقوام و بهویژه مادربزرگش جایگاه خاصی داشته، اما همواره با پدر، مادر و پدربزرگش درگیر نوعی فاصله و تلخی بوده است؛ چرا که دوران کودکیاش با رنج و بیمهری آنان گره خورده. اکنون، پس از سالها تلاش و رسیدن به موفقیت، با ورود ابوذر و پسرش ساعدی، رازهایی از گذشتهی خانوادگیاش فاش میشود که سرنوشت او را در مسیری تازه قرار میدهد…
چیزی نداشت بگوید. بدنش درد میکرد اما این اتفاق برای نجات خودش بود سری بالا و پایین کرد و امیرحسین نگاهی به سرزانوهای شلوار او انداخت که یکیشان نازک شده بود. بنیاد که نتوانسته بود خود را به موتورسوار برساند خم شد و با دست چسباندن به زانوهایش تندتند نفس میکشید تا ضربان قلب اش آرام بگیرد و همچنان فحش میداد! صدای امیرحسین را ضعیف تر شنید که حال او را می پرسید راست شد و با گرفتن یک پهلوی خود به طرفشان راه افتاد همین که متوجه شد شیرین دارد خاک روی لباس هایش را میتکاند و سالم است نفسی عمیق کشید و گفت بی پدر سوار موتور بود وگرنه الان داشت عین سگ زیر دست و پام زوزه می کشید. خوبین شما دو تا؟ امیرحسین نگاهی به ساعتش انداخت و سری تکان داد نمیفهمید چرا هر بار مسئله ای پیش می آید که دل چرکین گفت: تو برو پسر ما بریم ببینیم الان راه میدن بریم داخل یا دیگه نمیشه.
منم میام ،دیگه اگه رفتنی باشین که رفتین اگرم نه که منم دلم با نرفتن تونه، برمیگردونمتون خونه شیرین با نگاهی رنجور به او خیره شد و امیرحسین با نگاهی کلافه، اشاره کرد چیزی نگوید. دست خودش روی یک چمدان نشست و شیرین به دسته ی چمدان خودش چنگ زد میخواست قبل از منصرف شدن امیرحسین راه رفتن را برود و بازنگردند. بنیاد هم سر تکان داد و با دست گذاشتن روی شانه ی امیرحسین بدرقه شان کرد و ایستاد تا دور و دورتر شوند. امیرحسین به سختی توانست متصدی را راضی کند داخل بروند و از قسمت بازرسی عبور کنند قطار تأخیر داشت و او برای خرید مقداری خوراکی رفت. یه خط واسه خودم انداختم توی اون گوشی نمیشه با خط تهران باهاشون ارتباط بگیریم اینا رو بگیر و برو سوار شو. این همه خوراک رو چی کار کنم؟ بشین تا خود زاهدان بهشون نگاه کن بخور و کمتر فکر کن.
شیرین بالأخره لبخند کمرنگی به لب نشاند و پلاستیک را از دست او گرفت و بند کوله را روی دوش خود بالا کشید که امیرحسین با یادآوری این که شارژر گوشی را به او نداده کیف دستی اش را باز کرد و شارژر را برداشت و به طرف او دراز کرد اینم دستت باشه باتری تموم کرد باید بذاری چند ساعت شارژ بشه اگه تونستی کم ازش استفاده کن کاری داشتی پیام بدی به ساعتم نگاه نکن. قبل از جدا شدن نگاهی دیگر به لباس او انداخت و بی حرف و با نگاه او را تا کوپه بدرقه کرد. از سوار شدن او که مطمئن شد خودش هم سوار شد و با پیدا کردن کوپه ای که در آن برای دو نفر جا رزرو کرده بود، روی صندلی خودش نشست و کیف دستی اش را هم کناری گذاشت و پلک روی هم گذاشت قرار بود به شهری بروند که خاطرات کم و کوتاهی از آنجا داشت
اما به لطف بوتیک و خریدهای شان چند مشتری اهل زاهدان داشت با یکیشان ارتباط گرفته و خیالش راحت بود وقتی برسند، جایی برای اقامت خواهند داشت. چشم باز کرد و پیامی برای شیرین فرستاد میخواست او را وادار کند دست از خجالت بردارد و اگر چیزی خواست به او بگوید. جواب کوتاه شیرین امیدوارکننده بود. میخواست این دختر را به مادرش برساند و برای این رساندن نیاز بود خطر کنند. دل نگران چیزی بود که نمیدانست. سعی کرد با باز کردن صفحه ی گوشی و انتخاب فایل کتابی که خریداری کرده بود سر خود را گرم کند. شیرین هم با برداشتن یادداشت کوتاهی که پروا برایش نوشته بود سعی کرد به یاد بیاورد که او چه زمانی فرصت پیدا کرد این یادداشت را برایش بنویسد و آن را داخل کوله اش بگذارد و با اصرار از او بخواهد وقتی از تهران دور شد، آن را بخواند.