رمان انار اثر الناز پاکپور لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
خزان، عکاسی جوان در آستانهی سیویکسالگیست؛ زنی که پشت لبخند آرامش، گذشتهای پرتلاطم پنهان کرده. در نوجوانی، میان انتخابهای دشوار، ماندن را برگزید؛ در کنار پدری که با زخمهای نادیدنی جنگ دست و پنجه نرم میکرد. مرگ دردناک پدر، جدایی از پسرعمویی که روزگاری عشقش بود، و تلاش نافرجام برای پایان دادن به زندگی، زخمهایی بودند که بر جانش نشستند. حالا، پس از سالها، او در تهران، مستقل و مقتدر، به همراه خواهرخواندهاش حنا و دوست همیشگیاش دنیا، شرکتی تبلیغاتی راهاندازی کرده است. اما با ورود ناگهانی پندار طلوعی – وکیل جوانی که روزگاری نقش پررنگی در زندگیاش داشته – به واحد روبهروی شرکت، قلبش دوباره به بازی گرفته میشود؛ با عشقی که هرگز تمام نشده، حتی اگر خودش آن را انکار کند.
با شندین صدای خنده ای از بغل دستم سرم رو چرخوندم..باورم نمیشد پندار رو کیف بدست بغل دستم ببینم..شانس من بود واقعا که امکان نداشت !وارد ساختمون بشم و جلوم سبز نشه با دیدن اخمم دستش رو روی دهنش گرفت و سعی کرد با خنده اش رو با تک سرفه ای جمع کنه..اخم کرد و به سمت پله ها رفتم..پشت سرم راه افتاد …سلام خزان خانم_ قدم اول رو روی پله ی اول گذاشتم..حرف زدن باهاش سخت شده بود…تو چشم هاش چیزی میدیدم که دوست نداشتم ببینم..خزانی رو میدیدم که میرقصید انگار..مردمک چشم هاش مثل کسی بود که چیزی کشف میکنه هر بار و من میترسیدم از خودم ..بپرسم چه چیزی رو کشف میکنه ..سلام..ببخشید من عجله دارم_ با قدم بلندی خودش رو بهم رسوند و دوشادوشم …ایستاد…سرم رو بلند نکردم بنفش بهت خیلی میاد خرید بودی؟_ روی پله ایستادم..
و با تعجب نگاهش کردم..به مردمک های رقصانش که روی تک تک اجزای صورتم لیز میخورد…به نگاهش که هر بار به تک نگین روی بینیم گیر میکرد…موهام رو پشت گوشم زدم و با نفس عمیقی نگاهم رو ازش گرفتم : از کجا میدونی؟ کیفش رو دست به دست کرد : من یه کانال ..خبرگزاری بی نظیر دارم ..عمه_ …بله خود خوده دوست داشتنیش_ دوباره راه افتادم:.. باید با عمه صحبت کنم..قرار …نیست این طوری گزارش بده زنگ زده بود چند تا کار داشت…گفت باهات _ …حرف زده برای عقدکنون به طبقه ی خودمون رسیده بودیم : من نگفتم که ..میام وارد راهرو که شدیم..در شرکت باز بود و صدای حنا و سهند و صابر میومد..با شنیدن صدای صابر …لبخندی روی لبم اومد رو به روم ایستاد و نگاهم کرد : دیشب بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردی…من قصدم امر کردن بهت نبود..هیچ وقت نیست..
در جایگاهی نیستم ..که بخوام امر کنم..من فقط نگرانت شدم همین دوباره خیره شدم به نوک کفشهام که حالا روی سنگ فرش کف راهرو روی لکه های رنگش ..خطوط فرضی میکشیدن ..نشو…خودت هم داری میگی جایگاهی نیستی که_ نگاهی به در شرکت انداختم : نمیخوام بی ادبی ..کنم..یا تندی کنم..ولی درک هم نمیکنم درکش خیلی سخت نیست…ولی خب شاید نیاز به _ …زمان داری نمیدوستم چرا..مثل تمام وقت های این مدت..سرم رو نمیندازم و پائین و برم…مردد بودم بین رفتن و …ایستادن برو..میدونم خیلی کار داری..هرچند انگار مهمان _ ..هم داری.ازش کمی فاصله گرفتم!خزان؟_ سرم رو به سمتش چرخوندم که با هر دو دست کیفش رو گرفته بود و پالتوش روی کیفش بود …شیطنت هات جدیده..ای کاش..یعنی_ ..دیگه شونزده سالم نیست. بدون اینکه جوابم رو بده.. استاده بود و نگاهم میکرد..
سنگینی نگاهش رو حس میکردم.و من هم …دوباره به پشت سرم نگاه کنم..وارد شرکت شدم با صدای بلند خنده های حنا و نگاه زیر زیرکی سهند و صورت خسته اما راضی صابر و دنیا رو به رو …شدم حنا تک تک خریدها رو بیرون می آورد هر بار کل میکشید و باعث خنده های بلند تر جمع میشد..من اما یه جایی بود با فاصله ی خیلی زیاد ویا شاید …نزدیک ++++ نگاهی به چمدونم انداختم..پرواز هیچ وقت چیزی نبود که دوست داشته باشم..دوربینم و پایه ی دوربین و تمام وسایلی که نیاز داشتیم رو چک کردم و یک بار دیگه به نازنین دختری که قرار بود دستیارم بشه زنگ زدم تا مطمئن بشم چیزی جا نمونده..این مسافرت دو روزه به نظر زیادی طولانی می اومد یک بار دیگه لیست خنده داری که حنا برای سوغاتی نوشته بود رو خوندم و خنده م گرفت..از ..پاستیل تا کیف پول توش بود.