رمان سوگند اثر فاطمه کاکاوند لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
سوگند سالهاست دل به حسام داده؛ پسرعمویی که برایش از همه دنیا عزیزتره. عشقشون به وصال میرسه و با هم ازدواج میکنن… اما زندگی همیشه همونطوری پیش نمیره که آدم فکر میکنه. پشت این عشق شیرین، ماجراهایی در راهه که دل سوگند رو به چالش میکشه… عاشقانهای پر از حس، تردید و انتخاب.
زنگ آخر بود و اکبری داشت هی حرف میزد. ضحا بهترین دوستم با آرنج کوبید به پهلوم نگاهی بهش انداختم ک اشاره به بچه ها کرد بیشترشون یا توی چرت بودن یا در حال نقاشی. عده ایم مشغول گوشی قاچاقی ک اورده بودن مدرسه. خندم گرفت مثلا سر کلاس ریاضی بودیم و مهم تر از همه رشتمونم ریاضی بود رسما نخبه بودیم. اکبری بالاخره سرشو از تخته بیرون اورد و برگشت، یه نگاه ب بچه ها کرد و قیامت بر پا کرد. از شانس خوبم من خواب نبودم و فحش نخوردم و به قیافه بچه ها ک فحش میشنیدن و جرعت حرف زدن نداشتن میخندیدم. زنگ خورد و بچه ها بدون توجه ب زر زرای اکبری رفتن بیرون. ماشین سیا اونطرف خیابون بود سیاوش داداش بزرگم بود ک هشت سال ازم بزرگ تره و بیست و پنج سالشه ما خانوادگی سیا صداش میزنیم.
منو ضحا رفتیم تا سوار شیم. خونه ی ضحا اینا کلا یه کوچه باهامون فاصله داشت و خانوادش میشناختن مارو و باهم رفت وآمد داشتیم گاهی هم ما با ماشین ضیا داداش ضحا میرفتیم. بستگی ب این داشت کدوم از پسرا بیکار باشن گاهی هم خودمون تنها میریم خونه ولی چون دوره اذیت میشیم سوار ماشین سیا شدیم و با ضحا احوال پرسی کرد و رو ب من گفت: کی شوهر میکنی این عذاب تموم شه؟؟ +فعلا مونده داداشی من قبل تو ک نمیرم! بعدشم با ضحا زدیم زیر خنده سیستم ماشین سیا عالی بود و ما بعد از مدرسه میترکوندیم باهاش. ضحا رو پیاده کردیم و رفتیم سمت خونمون. خونمون یه خونه ی یه طبقه بود ک حیاط با صفایی مامانم بر هم زده بود و سبزیکاری کوچیکی داشت ک همه ی فامیل فقط به خاطر سبزی مامانم میومدن خونمون. بابام و مامانم فوق العاده همو دوست دارن
و کلا بگو مگو هاشونم توش عزیزم بکار میره و باعث خنده ی منو سارا خواهرم میشه. طبق معمول مامان حیاط رو شسته بود بوی سبزی و خاک میومد کفشامو پایین ایوون دراوردم رفتم سمت خونه سارا. خونمون بود سارا خواهر بزرگترمه ک ده سال ازم بزرگتره و خودشو عقل کل خانواده میدونه ولی برعکس سیا خیلی پایس. سلام بلندی کردم ک بابام خندید و گفت علیک سلام چته داد میزنی معلومه چیزی خوردی بیرون ک جون داری داد بزنی!؟ +آره بابا پسرت خیلی ولخرجی کرد سیرم. سیا: کوفت عوضی حیف میشه غذای مامان من بخاطر این برات چیزی نمیخرم. +مدیونیت فک کنید غیر اینه. خانوادم به صحبتای منو سیا میخندیدن. مامان ناهار برنج و ماست ب خوردمون داد و ماهم غر میزدیم و بابا میگفت: سهیلا قدرمو بدون دیدی من اصلا بهت غر نمیزنم. مامان: من همیشه قدرتو دونستم نمیدونم بچه هام با کی بردن قدر نشناسن ب نظرم به مهری رفتن.
مهری عممه و همیشه مورد عنایت قرار میگرفت بیچاره عمه ی خوبیم هستش ولی کلا قانون ما ایرانیاس ک چیزای بد بدرد عممون میخوره. رِسپ همه سفره رو ول کردیم و رفتیم. سارا برگشت خونه ی خودش و گفت حامد الان میخواد بیاد برن خرید. عموحسینم بود و و شوهر سارا سه چهار سالی میشه ازدواج کردن منم نشستم پای درسام گوشیمو دراوردم و آنلاین شدم. هستی دختر عموم آنلاین بود با هستی عین خواهر بودیم و راز دار همدیگه. یک سال ازم بزرگتره و الان داره واسه کنکور میخونه همین باعث شده همیشه سرش توی درس و مشق باشه. هستی و سیا دو سالی هست با همن ولی خانواده ها نمیدونن البته قصدشون جدیه ولی بعد کنکور علنی میکنن چون عمو حسین گفته فقط شهر خودمون میتونه درس بخونه. +سلام هستی چطوری. دارم کور میشم اعصاب ندارم مخم کار نمیکنه دیگه. +کمتر بخون. اگه قبول نشم اینجا چیکار کنم.