رمان در بند هوس اثر مریم پیروند لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
چند ماه از مرگ همسر مارال گذشته و حالا احمدآقا، دوست وفادار و دیرینهی شوهرش، سعی میکنه با حضور و کمکهاش از سختیهای زندگی مارال کم کنه و حمایتش کنه. اما وقتی پسرش، مالک، به این رابطهی پنهان بین پدرش و مارال پی میبره، شرایط تغییر میکنه. رفتارهای مالک بهتدریج فشارهایی رو به مارال تحمیل میکنه که او ناچار به تحمل اونها میشه…
بی حوصله کج خندی زدم و از کنار شونه اش رد شدم و تو آشپزخونه رفتم. – با تو بودما… کتری رو روی اجاق گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. – چیکارت داشت این همه اصرار می کرد برسونتت؟ چپ نگاهش کردم: – تا حالا بابات بود حالا مشکل شد میکائیل. – نه جدی… یه جوری سینه سپر کرده بود، دفاع میکرد ازت، بعدم گفت خودم میرسونمتون… برام مهمه با اون چیکار کردی که اینجوری یقه جر میده واست. سرم رو با تاسف تکون دادم. یه لیوان آب پر کردم و سر کشیدمش. کنارم ایستاد: – بگو چیکارت داشت. – سر صبحی اومدی اینجا بپرسی میکائیل دیشب چیکارم داشت چون فقط رسوندمون خونه؟ – واسم مهم بود… من دیشب خواب تو چشمام نیومده، بهت پیام دادم جواب ندادی بعدم گوشیت و خاموش کردی… واسم مهمه بفهمم داری با خودت چیکار می کنی… چرا یهویی باید مردای خونواده منه، حلقه بزنن؟ چشماش رو سریع گشاد کرد: – پس مال کی هستی؟
قرارمون یادت رفت؟ – نه یادم نرفته ولی اینم ثابت نمیکنه من مال تو باشم… میگی چیکارم داشت؟ شونه هام رو بالا انداختم: – هیچی… فقط فهمید داداش و باباش مثه دوتا گرگ کنار ایستادن دارن بو میکشن تا بیان طعمم کنن… واسه همینم ازم دفاع کرد… واسه اینم گفت خودم می رسونمتون… وقتی زن داری نمیتونی بگی من مال توام. روی سینه اش زدم: – اینو حتی مامانت هم تو لفافه دیشب بهت گفت… گفت باید بری سراغ زنت… این یعنی وقتی زن داری نباید بقیه به چشمت بیان. – اگه مال من نبودی دوباره سرنوشتمون به هم گره نمی خورد. – من مال تو نیستم مالک… بدون اینکه بفهمم داد زدم و یه لحظه نگاهم تو صورت مامان گره خورد که بیرون از آشپزخونه با حیرت به منو مالک نگاه می کرد. موهام رو با عصبانیت کنار زدم. از نگاه من، مالک هم متوجه مامان شد و سر به عقب چرخوند. محترمانه گفت: – سلام حاج خانم.
مامان بدون اینکه حتی سرش رو در جوابش تکون بده، به سمت سرویس بهداشتی رفت. چنگش رو تو صورتش کشید و روی صندلی نشست: – براش توضح بده من واسه چی اینجام… از این به بعد زیاد منو دورو و برت می بینه. پوزخندی از عصبانیت زدم: – گفتی هر وقت کارم داشتی بهم زنگ میزنی نه این که سرخود پاشی بیای اینجا. – مگه غریبهم که اینجوری باهام حرف میزنی؟ نگاهش کردم… با تاسف و تمسخری که خودش از نگاهم متوجهش می شد. – چی باعث میشه فکر کنی برام یه آدم مهم و خاصی؟ مکث کرد… طولانی… با نگاهی که دقیق و مصمم بود. سرم رو ذره ای تکون دادم تا جوابش رو بشنوم. – نگات خیلی برام آشناست… اینو همیشه می بینم… چه از گذشته ای که فقط خودم و خودت بودیم… چه وقتی ممد آقا بینمون قرار گرفت و تو هربار منو می دیدی با همین نگات دلمو آب میکردی. نفسی کشید: – شبیه یه جادوگری که هر دفعه نگات میکنم، تو جادوت قفل میشم.
حقیقتش مثل یه سیلی برای قلبم بود تا باز هم بهم یادآوری کنه اون منو از بره و مطمئنه نتونستم تو این همه سال فراموشش کنم. – می دونی که ازت متنفرم. لبخند خونسردی زد: – تنفر بخشی از عشق. – تو کسی بودی که منو از عشق نا امید کردی. – واسه همینم نتونستی به جز خودم کسی و دوست داشته باشی؟ چونه ام قصد لرزیدن داشت. دوست نداشتم احساساتم رو از درونم بیرون بکشه و مثل یه هیولای قوی با خودم روبه روش کنه. نمی خوام این هیولای ترسناک رو ببینم. نمی خوام بفهمه اون تنها کسیه که تو زندگیم عاشقش شدم و بعد از خودش نتونستم به هیچ آدمی دل ببندم یا فرصت عاشق شدن به خودم بدم. سریع به بهونه جوش اومدن کتری چرخیدم تا بغض نگاه و چهرهم رو حس نکنه. تو قوری کمی چای خشک ریختم و آب جوشیده رو روش ریختم. همین که خواستم برش دارم، دستس روی کمرم نشست و صدای بم شده اش رو کنار گوشم شنیدم: – من اون موقع یه پسر مغرور و خودخواه بودم.