دلآرای ایلیاتی، رها از زنجیر اسارت، خود را به آغوش مردی رساند که هم خان بود و هم سیب ممنوعهای در باغ تقدیرش؛ پناهگاهی شیرین، اما آمیخته با گناه.
رمان یغمای بهار اثر الف کلانتری (یاسی) لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دلآرای ایلیاتی، رها از زنجیر اسارت، خود را به آغوش مردی رساند که هم خان بود و هم سیب ممنوعهای در باغ تقدیرش؛ پناهگاهی شیرین، اما آمیخته با گناه.
همایون صندلی را به جلو هل داد و مسیر رفتن باز شد. سریع پیاده شد و به همراه همایون آن طرف رفتند. دست همایون روی زنگ نشست و چشم های آرش به روبرو دوخته شد. نیلوفر ساکت و بی صدا سر جایش نشسته بود و مدام با کیفش ور می رفت. تمام حواسش به سمت و جهت دیگری بود اما نگاهش… روزگار بازی بدی را در پیش گرفته بود، شاید پایانش به چیزی ختم شود که گزینه ی آخرش بود. همایون با تأخیر از در خانه بیرون زد، اخم هایش در هم بود و بی کلام اضافه ای؛ نشست و گفت: _من رو برسون مطب و خودتون سراغ اون آدرسی که دادم، برین. _چی شد؟ تو که کاری نداشتی صبح. همایون گوشه ی لبش را جوید و حرفی نزد. آرش ابرویی بالا انداخت و مسیر مطب او را در پیش گرفت. باید رقم درشتی از حساب بانکی اش بیرون می کشید، بستن دهان عاقد برایش واجب از هر واجبی بود.
همایون را کنار مطب پیاده کرد اما قبل از رفتنش، گفت: _کارم تموم شد میام دنبالت. _من این جا نیستم که بیای. عصبی شد و گفت: _چه مرگت شد رفتی تو اون خونه و برگشتی؟ جن داره و من بی خبرم؟ نگاه تند همایون به نیلوفر کشیده شد و گفت: _کارتون که تموم شد، بیا در خونه دنبالم. رو که باید برگردونی. اجازه ی هیچ پرسش و پاسخی نداد، در را به هم کوبید و رفت. آرش با شک به این تغییر رفتار، ماشین را به حرکت در آورد و به سمت عکاسی و آدرسی رفت که از او گرفته بود. کارشان چند ساعت طول کشید اما با صبوری پا به پای نیلوفر و شیطنت هایش هم مسیر بود و گاهی تذکری پدرانه می داد تا کمی آرام تر باشد. در رستوران، ناهاری به نیلوفر داد و خود به میز زل زد. حوالی غروب بود که کارشان به اتمام رسید و راه خانه را در پیش گرفت. مرد بودن معنای دیگر دلتنگی بود که پشت کوهی از سکون و سکوت، پنهان شده بود.
از دلش کسی خبر نداشت که جان می دهد از دلتنگی دو چشم عسلی… ناچار بودنش را فقط خدا می دانست و بس. اما اسیر شدنش میان خواستن و نباید خواستن دلبرش، تنها چیزی بود که روز و شبش را به هم پیوند می داد… _می ریم تو؟ آرش سرش را به صندلی چسباند و آرام گفت: _من این جا منتظر می مونم، تو برو ولی بهشون بگو زود بیان و بریم. نیلوفر باشه ای گفت و با کمک آرش، صندلی را هل داد و در را باز کرد. پایش که به زمین رسید، سریع تر حرکت کرد. پشت در کمی ماند تا صدای قدم های همایون به گوش رسید. آرش سرش را چرخاند و به چهره ی او زل زد. همایون نگاه از نیلوفر گرفت و اجازه داد وارد شود اما خودش در را باز گذاشت و سمت آرش رفت. دست به سینه کنار ماشین، ایستاد. _چته تو؟ تو اون خونه چه خبره که سگ شدی؟ همایون پوزخندی زد و گفت: _مهمه واست؟ _هست که می پرسم.
همایون آرام گفت: _زنت تب کرده، تا الان مواظبش بودم چون راضی نشد دکتر دیگه ای ببرمش. براش سرم زدم، تازه تموم شد. فعلا آرش راست نشست و گفت: _الان بهم می گی؟ _دقیقا کی می گفتم؟ تو که میلت نمیاد ببینیش. آرش با عصبانیت از ماشین پیاده شد و با کف دست به سینه ی همایون زد: خر کیف بودنم نیست. _تو آدمی یا یابو؟ می گم نمی خوام ببینمش از نمیام که بعد دلم نمی خواد یه لحظه ازم دور شه. نمیام که می دونم کنار من باشه خطر داره، عقلت قد می ده بفهمی شون؟ همایون دست روی شانه اش قرار داد. همایون جلوتر رفت تا آماده شان کند، شاید از این غمبرک زدن خلاصی یابند. آرش با سری پایین افتاده وارد شد. ملوک با شوق به استقبال و قربان صدقه ی قد و بالایش رفت. بوسه هایش روی سینه ی آرش می نشست. مش حسین هم با لبی پر لبخند نظاره گرشان بود. ماه منیر خود را جمع و جور کرد و کنار نیلوفر ایستاد.