رمان عروس بلگراد اثر اکرم حسین زاده (امیدوار) لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
خسروخان، مردی با گذشتهای خونآلود، سالها پیش دختری را به عقد خود درآورد، به اجبار، نه از سر عشق. ثنا اما تاب نیاورد؛ رازهای ناگفته در دل داشت و مرگش، خودخواسته یا نه، رازآلود باقی ماند. سالها میگذرد و تنها چیزی که از ثنا باقی مانده، نوهایست به نام روجا؛ آرام، نجیب، بیخبر از طوفانی که در راه است. با ورود مردی غریبه به شهر، تمام تارهای آرامش از هم گسسته میشود. او از گذشته سخن میگوید، از سهمی که از میراث خسروخان طلب دارد، از رازی که خاک نگهش نداشته. اما وقتی خواستهاش رد میشود، راه مصالحه را میبندد و راهی دیگر پیش میگیرد… راهی که به روجا ختم میشود؛ دختری که بیخبر است قرار است مهرهی اصلی یک بازی مرگبار باشد.
لبخند خسروخان با خیال راحت تر شده ای بر لبش کشیده شد. – پس خدا رو شکر. خلاصه عطا دست روجا و رادمان رو بگیر و بیارشون خونه. جفت ابروی رادمان بالا کشیده شد. – من خودم خونه دارم، کجا بیام؟ خسروخان بلند شد و لحنش جدی شد. – من نمیدونم اونجا چطوریه؟ ولی اینجا پسر و دختر اول ازدواج میکنن بعد جدا میشن. وقتی هم بهت حرفی میزنم بگو چشم! تا نگاه رادمان خندان شد خسروخان انگشتی بالا داد و تشر رفت. – نشنیدم چشمت رو!! یک دستش را داخل جیب گذاشته بود و محو نگاه کردن به تابلوهای زیبای روی دیوار بود. قبلا به این اتاق فقط یک بار آماده بود، همان روزی که ریحانه طرح ابتدایی پرترهی زیبایش را زد. از این همه سادگی و هنری که در اتاق جریان داشت سرشار بود که لحن آرام ریحانه در گوشش نشست. – بفرمایید. در واقع عطا را دعوت به نشستن میکرد. برگشت و نگاهش کرد، دخترک عین رود روان بود؛ زلال و شفاف!
لبانش طرحی از تبسم به خود گرفت و زمزمه کرد: – دلم برات تنگ شده بود. ضربان قلبش به یک آن اوج گرفت و تا صورت و پشت گردنش داغ شد، سر پایین انداخت و با لبی که زیر دندان کشیده بود، سمت در اتاق رفت. – شما بفرمایین من یه چایی بیارم براتون. تک گام آهسته ای سمت در برداشت و قبل از اینکه دست ریحانه به در برسد، دست روی آن گذاشت و سری سمت شانه خم کرد. نگاهش را به دختری داد که نگاهش هر سمتی گریز میزد، غیر از صورت او. آهسته خندید و گفت: – ریحانه خانوم دررفتن نداریم. اینجا آخر خطه! دست در هم پیچاند و سر پایین انداخت. – مامان از همه ی اتفاق هایی که بین منو و شما و مادرتون افتاده بیخبرن. برای همین هم وقتی خواهرتون تماس گرفتن، اجازه دادن بیان… ولی… دست از روی در کشید و مقابلش ایستاد. در نگاهش دوست داشتن شگرفی بود که علاوه بر دخترک خودش را هم شگفت زده میکرد.
دلش خواست انگشت بزند زیر چانه ی ظریف او و صورتش را بلند کند، فقط حیف که نمیتوانست. مجبور شد خودش سرش را کمی پایین بکشد و آرام بگوید: – عجب! مگه چیزی بین من و شما بوده؟ بلافاصله دستپاچه شد. – نه، نه، یعنی منظورم به همون صحبت ها بود. و کلافه تر نگاهش را بالا آورد. – نه چیزی که نبوده! خنده از چشمانش تا لب و شانه هایش هم رسید. نفسی کشید و آرام گفت: – چرا اینقدر هول کردی ریحان؟! لبش را زیر دندان کشید و چشمانش رنگ و بوی بغض گرفت. – من میدونم مامان شما راضی به این وصلت نیستن و اصلا نمیدونم چطور اومدن اینجا. و موجی هم درون چشمانش به بازی مشغول شد. – من آدمی نیستم که واستم بین یه پسر و مادرش، یعنی الان این… عطا میان نطق غرای ریحانه، ضربتی و ناگهانی حرف او قطع کرد و لب زد: – دوسم داری؟ از خود مغز تا قلبش یک لحظه با این سؤال ایستاد.
ریحانه رسما قفل کرده بود که در سکوت کشدار اتاق، سؤال عطا باز تکرار شد: – ریحانه به من علاقه داری؟ دهانش را عین ماهی از آب بیرون افتاده چند باری باز کرد و بست. عطا این بار شمرده تر پرسید: – ریحانه خانوم من دوست دارم که اینجام، دوس دارم و توانایی مدیریت این شرایط و و این ازدواج رو تو خودم میبینم که اومدم. الان دوباره ازت میپرسم، تو دل تو علاقه ای نسبت به من هست؟ و تأکیدش بیشتر شد. – الان مهمترین چیز، جواب دل توئه، بگی نه، من همین حالا از این در میرم بیرون و دیگه هیچ وقت سر رات قرار نمی در نظرن گیرم. الان بدو گرفتن بقیه چیزا، به من و خودت فکر کن، آیا تو دلت مهر محکمی هست که بشه زیربنای یه زندگی رو روش ساخت؟ سر که بالا گرفت اشک از گوشهی چشمش ریخت و نگاه عطا روی مسیر آن قطره از چشم و صورت حرکت کرد تا چانه اش رسید. ریحانه برایش مظهر پاکی بود و آرامش.