رمان انقضای عشق تو اثر آذر یوسفی و زهرا زنده دلان لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
باربد مهرزاد، مرد جوانی در آستانه ۲۹ سالگیست که غرور، مهمترین اصل زندگیاش به شمار میرود. او به خودخواهیاش افتخار میکند و تغییر مداوم در روابط عاشقانه را نوعی لذت تمامنشدنی میداند. صاحب یک امپراتوری در صنعت هواپیماییست و زندگیاش پر است از عشقهای موقت و بیسرانجام. او به زنان فرصت نزدیکی میدهد، اما پیش از آنکه رابطهای عمیق شکل بگیرد، همه چیز را تمام میکند… اما اینبار، اتفاقی رخ میدهد که همه قواعد بازیاش را به هم میریزد…
بلافاصله، سرش رو به سمت اتاق باربد چرخوند و خیره به پرده های کشیده شده با ابرویی بالا رفته گفت: -والا این اتاق تو مثل کلبه های جنگلیه شماله، من موندم چطور منو با این دقت دید می زنی! وای نه خدا! الان وقت خندیدن نبود! اگه می خندیدم لپام بیشتر کش می اومدن و تپل تر به نظر می رسیدم. به سختی جلوی خنده ی سمجم رو گرفتم و لبم رو گزیدم. خدا بگم چیکارت نکنه پارسا که هرچی می کشم از دست تو می کشم! نگاه مشتاقم رو به باربدی دوختم که چشماش می خندیدند! دلم بی اراده هری پایین ریخت. این مرد چرا همه چیزش اینقدر خاص بود؟ -اگه نصف این انرژی و کاری که از رودهت می کشی صرف کارای دیگه می کردی الان بزرگ ترین آژانس هواپیمایی کشور زیر دستت بود. دیگه نبینم دور این منشی جدیده بچرخیا! به درد تو نمی خوره. صورتش رو به صورت پارسا نزدیک تر کرد و با صدای آرومی که فقط ما می شنیدیم گفت: -خرابه!
از حرفی که به زبون آورد بی اراده چنگی به لپم زدم و چشای درشتم رو درشت تر کردم. حواس باربد معطوفم شد و از نگاه مستقیمش نفسم گرفت. با چشمک دیوونه کنندش قلبم نیست و نابود شد! حس کردم دیگه من هیچ وقت اون جانای سابق نمیشم! -یکم حواست به داداشت باشه. در شانش نیست با همچین کسایی بچرخه ها! من صدبار از دام همچین دخترایی نجاتش دادم، یه بارم تو یه کاری واسه داداشت بکن. جون از تنم رفته بود و حتی نمی تونستم حرفی در جوابش بزنم. فقط عین منگا بهش نگاه می کردم و چشمکش همینطور جلوی چشمام پلی می شد. نمی دونم چه قدر همینطور نگاهش کردم و چی شد و چی به هم دیگه گفتند. به خودم که اومدم هر دوشون رفته بودند و من مونده بودم و یه تن نیمه جون. روی صندلی ولو شدم و دستم رو روی قلبم چنگ کردم. تند تند نفس می کشیدم و ریه هام اکشیژن رو دیونه وار جذب می کردند.
با لیوانی آبی که جلوی صورتم گرفته شد، سرم رو بالا آوردم و به پونه نگاه کردم. نگران و عصبی بهم چشم دوخته بود و منتظر بود تا لیوان رو بگیرم. آب رو یک سره بالا رفتم و دستم رو روی پیشونی عرق کردم کشیدم. پونه دست روی شونم گذاشت و گفت: -من اگه بفهمم عاشق چیه این برج زهرمار شدی خیلی خوب میشه! چته آخه؟ نگاهش کردم و با بغض گفتم: -بهم چشمک زد! می فهمی؟ هاج و واج نگاهم کرد و یک مرتبه زیر خنده زد. -آخه آدم واسه یه چشمک اینجوری وا میره؟ دیونه شدی جانا؟ سرم رو روی میز گذاشتم و بغض آلود گفتم: -تو نمی تونی بفهمی چه قدر می خوامش! دیگه صدایی از پونه بلند نشد و حدس اینکه مثل همیشه سری به نشونه ی تاسف برام تکون داده و سر میزش برگشته، کار سختی نبود. کمی بعد، در حالی که بدن نیمه جونم رو از روی صندلیم بلند می کردم، اشکام رو پاک کردم.
وسایلم رو توی کیفم ریختم و با یک خداحافظی سرد و زیر لبی از پونه، از آژانس هواپیمایی بزرگی که سر درش اسم باربد به چشم می خورد، بیرون زدم. سوار دویست و شش نقره ای رنگم شدم و با اعصابی داغون تر از همیشه، ماشین رو روشن کردم. با روشن کردن ضبط و پیچیدن صدای خواننده توی ماشین که با سوز و درد عجیبی همراه بود، اشکام بی اراده پایین اومدند. مامان همیشه بهم میگفت نازک نارنجی! از بچگی همین بودم. شدیدا احساساتی و دیونه ی رمانای عاشقانه! با کوچیک ترین سختی زود خسته می شدم و تحملم شدیدا کم بود. اولا فکر می کردم به خاطر سنمه، اما تا همین الان که بیست سالم شده، هیچ فرقی نکردم و همون جانای سابقی که هستم موندم. مامان عقیده داشت که بابا و پارسا لوسم کردند. بابا جمشیدم که همیشه جانای من صدام میزنه، از همون بچگی هرچی که خواستم در اختیارم گذاشت.