رمان دونی
دانلود رمان جدید رایگان
رمان دونی
رمان پناه اجباری

رمان پناه اجباری اثر ayda.m و thunder.kiz لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها

آدم کوچولوها هم دل دارن… دل‌هایی پر از آرزوی زندگی کردن، لذت بردن، رشد کردن. اونا نمی‌خوان یه‌شبه بزرگ شن، می‌خوان مسیر بزرگ شدن رو تجربه کنن، اشتباه کنن، یاد بگیرن، زمین بخورن و بلند شن. اما وقتی همه‌چیز رو دوش کوچیک اون‌هاست، وقتی هیچ‌کس نیست دستشون رو بگیره، ناچار می‌شن زود بزرگ بشن… بار زندگی رو بی‌صدا به دوش بکشن، مسئول باشن، دل قوی کنن برای بزرگ‌ترها. و اینجاست که آدم کوچولوها می‌فهمن طعم واقعی تلخ بزرگ شدن رو. خرد می‌شن، اما نمی‌افتن. درد می‌کشن، ولی ادامه می‌دن… برای اینکه بتونن بگن: “من هستم، تا شما بتونید زندگی کنید.” و این‌گونه بزرگ می‌شن… بی‌آن‌که طعم واقعی کودکی رو چشیده باشن. با حسرتِ پناه، با آرزوی آغوشی امن… ولی با پایان خوب.

تکه ای از رمان پناه اجباری

بغض گلومو گرفت. بخدا مجبورم… به پیره پیغمبر مجبورم بی توجه به صورت مات شده مامان بی توجه به دست سفید شده بابا از فشاری که وارد میکرد به دسته صندلیش بی توجه به سهند گفتم : برق از سرم پرید. دستمو گذاشتم جای سیلی میسوخت. اشک توی چشمام جمع شد. صدای سهند که از خشم دورگه شده بود روی اعصابم بود تو غلط کردی تو بیجا کردی اگه دست خودت باشه بدون فکر همه کاری میکنی. – نگام چرخید توی صورتش. چشماش قرمز بود. اشکام جاری شدن از بدبختی خودم گریه ام میگرفت. از اینکه باید به خاطر خیلی چیزا خونواده مو از خودم میرنجوندم تا در آسایش باشن تا بابام باشه… سهند رفت سمت صدرا. نگاش نکردم. سهند نمره زد: برو بیرون تا احترامی که نسبت به سنت دارم رو زیر پا نداشتم. صدرا چیزی نمیگفت ولی صدای تند و خشمگین sهند رو میشنیدم – سهند -میری بیرون یا … رفتنش من تنها موندم.

من باید تنها از پسش بربیام. صدای قدم های تند صدرا اومد. صدای در میومدم … من باید تنها زندگیمون رو نجات میدادم سهند که خودت گفتی ها؟ نگام سر خورد روی بابا هیچی نمیگفت نگاش به گلای قالی بابا؟ نگاشو بلند کرد. توی چشمام دوخت اتیشم زد. ویلچر شو چرخوند. رفت. شدن سرمو انداختم پایین… زانو زدم. بخدا برای شما دارم اینکارا رو میکنم میخوام شما زندگی کنید. بخدا میخوام زندگی شما خوب باشه من اون عوضی رو دوست ندارم من دارم زندگی شما رو درست میکنم… گفتم و گفتم ولی توی سینه ام توی نگام نگاهی که خشک شده بود به در بسته اتاق بابا. سهند خب میفرمودین دیگه چی؟ توی صداش همراه با عصبانیت به حرص خاصی بود. از اینا که انگار حرف داشت به زور از بین دندوناشون خارج میشد. حرفی نزدم چی میگفتم؟ اره داداشی من عاشقش شدم و به چند وقتی هست میشناسمش و دو ماه هم که باهاش همخونه بودم

و اینکه متاسفانه بچمون هم سقط شد از فکر اینا لرزیدم چی میخواستم بگم؟ من با چه رویی گفتم دوسش دارم؟ چه وقاحتی داشتم اون لحظه سرم رو انداختم پایین و به سکوتم ادامه دادم سایش رو بالای سرم حس کردم موهام از پشت سرم کشیده شد مجبور شدم سرم رو بیارم بالا سهند آخه چی داره که ازش خوشت میاد؟ هان؟ کنگ بهش خیره شده بودم موهام رو ول کرد و نشست پیشم کلافه بود حس میکردم انگار که بخواد به کنک جانانه مهمونم کنه. سهند اون از اون کار بچگانت اینم از الان که میگی عاشق شدی اخه بچه مگه تو چه میدونی عشق چیه؟ سن و سالت به این حرفا نمیخوره انقد خانوادت رو حرص نده.  آروم شده بود دلم براش سوخت با این حرفی که الان بهش میزدم از خجالتم در میومد. سهند من من عاشقش شدم مطمئنم اون پسر خوبیه تو مدتی که تبریز پاهامون بود این رو متوجه شدم. نمیتونم ازش بگذرم.

بقیه حرفم رو با دیدنه قیافه سرخ از خشم سهند خوردم خیلی از این قیافش میترسیدم. مخصوصا چشماش سرم رو چرخوندم تا چشماش رو نبینم سرم رو چرخوند و دست دیگش رفت بالا مقصدش جایی جز صورت من نمیتونست باشه باید کتک میخوردم از خیلیا شنیده بودم برای رسیدن به عشقتون خیلی کنک خوردن و سختی کشیدن اونا عشقشون رو میخواستن و برانتلاش کردن من برای چی باید تلاش میکردم؟ تمام فکرها در کمتر از صدم ثانیه به ذهنم اومد. صبر کن. صدای بابا بود. دست سهند اومد پایین با خوشحالی به صورت بابا نگاه کردم ولی با دیدن صورت غمگینش… بابا دختر مفکر میکنه عقل کلم نمیدونم چی دیده تو این یارو که عاشقش شده هیچی برات کم نداشتم فکر نکنم بخاطر پولش باشد. بابا بذارین من… نذاشت حرفم رو کامل بزنم حرف خاصی هم نداشتم همون حرفایی که به سهند زدم شاید یکم پر و بالش میدادم.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
آدم کوچولوها هم دل دارن... دل‌هایی پر از آرزوی زندگی کردن، لذت بردن، رشد کردن. اونا نمی‌خوان یه‌شبه بزرگ شن، می‌خوان مسیر بزرگ شدن رو تجربه کنن، اشتباه کنن، یاد بگیرن، زمین بخورن و بلند شن. اما وقتی همه‌چیز رو دوش کوچیک اون‌هاست، وقتی هیچ‌کس نیست دستشون رو بگیره، ناچار می‌شن زود بزرگ بشن... بار زندگی رو بی‌صدا به دوش بکشن، مسئول باشن، دل قوی کنن برای بزرگ‌ترها. و اینجاست که آدم کوچولوها می‌فهمن طعم واقعی تلخ بزرگ شدن رو. خرد می‌شن، اما نمی‌افتن. درد می‌کشن، ولی ادامه می‌دن... برای اینکه بتونن بگن: "من هستم، تا شما بتونید زندگی کنید." و این‌گونه بزرگ می‌شن... بی‌آن‌که طعم واقعی کودکی رو چشیده باشن. با حسرتِ پناه، با آرزوی آغوشی امن... ولی با پایان خوب.
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    پناه اجباری
  • ژانر
    عاشقانه
  • نویسنده
    ayda.m و thunder.kiz
  • ویراستار
    رماندونی
  • صفحات
    467
لینک های دانلود
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 41 بازدید
  • برچسب ها:
دیگر نوشته های ,
موضوعات
ورود کاربران

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.