رمان ادمین اثر محبوبه فیروزخانی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
کیارش عادل بعد از سالها به ایران برگشته تا بیزینس خودش رو راه بندازه، اما هنوز خوب جا نیفتاده که خودش رو درگیر ماجرایی پیچیده و پر از ابهام میبینه. دختری باهوش و خطرناک، که گذشتهای تاریک در دلش نهفته، بیوقفه نقشه میکشه تا کیارش رو به زانو دربیاره. در حالی که کیارش در تلاش برای حفظ جایگاهش در دنیای تجارت جدیده، نمیدونه از کجا ضربه میخوره و چرا گذشتهش اینطور سایه انداخته. اما چیزی که اوضاع رو بحرانیتر میکنه، عشقیه که نباید اتفاق میافتاد—عشقی ممنوعه، خطرناک و وسوسهبرانگیز که هر روز بیشتر بهش وابسته میشه… تا وقتی که حقیقتی تکاندهنده همه چیز رو بههم میریزه.
ولی حرف های من تمام شده بود. فکر برگشتن به این شرکت مسخرهترین فکر دنیا بود. بیخود و بیجهت نقشۀ آدم دزدی کشیدم و پای نصرت بیچاره و بیخبر از همه جا را نیز، به این ماجرا باز کردم. آن کارگر سادۀ معدن را چه به آدم دزدی؟ «دیگه حرفی برای گفتن نمونده. اگه اجازه بدید»… «چرا توی پروندهتون نوشتید که متاهل هستید؟» فقط مشکلش همین بود؟ باید حقیقت را میگفتم؟ اما من جواب بهتری داشتم. آن هم از نوع تند و صریحش. «خودتون چی فکر میکنید؟ باید همه جا جار میزدم بیوه هستم؟» لعنت به پدر سودابه… اگر این شرط تاهل را برای استخدام نگذاشته بود
الان مجبور نبودم اینگونه نقش بازی کنم و در چشمان دشمنم زل بزنم و این اراجیف را به هم ببافم. بالاخره او شرمگین شد و از من نگاه گرفت. «معذرت میخوام»… نیازی به عذرخوای نبود. اینجا هم دیگر جای ماندن نبود. در نگاهش چیزی ناراحت کنندهتر از قبل بود. چیزی که گیجم میکرد و نمیدانستم آن چیست. ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش بگذرم که مانعم شد. سیاوش تا یه ربع نیم ساعت دیگه میرسه. رفته قرارداد بسته. نمیدونم باز چه دسته گلی به آب داده که گفت همه رو بسیج کن که دارم میام. اگه بمونید و توی این پروژه هم با ما همکاری کنید، لطف بزرگی به ما کردید.
ابرویم بیاختیار بالا پرید. خوب شد که مرا نمیدید. باید میرفتم یا میماندم؟ برایم نقشه داشت یا واقعا مرا از یاد برده بود؟ از او بعید نبود. از قلبی با این همه شقاوت، فراموش کردن چیز عجیبی نبود. اصلا بی جهت نگران شناخته شدن بودم. هیچگاه مرا به خاطر نمیآورد. اگر هم میآورد اصلا به ذهنش خطور نمیکرد که این همه به او نزدیک باشم. «متاسفم … فکر نمیکنم دیگه بتونم با شما همکاری داشته باشم». «میتونم بپرسم چرا؟» پاسخش را بیجواب گذاشتم تا خودش به نتیجه برسد. سکوتش که طولانی شد، “با اجازه”ای گفتم و از کنارش گذشتم.
دستم هنوز روی دستگیرۀ در چفت نشده بود که باز صدایش مرا متوقف کرد. «راز شما … راز میمونه. خیالتون از جانب من راحت باشه». تصمیمگیری سخت شد. سختتر از آنچه میاندیشیدم. از او و این صدا بیزار بودم. آن روزها هم مانند همین الان صدایش رنگی از صداقت داشت. آن روزها هم احمقانه میپنداشتم که صادقانه راست میگوید. اگر این اشک های مزاحم می گذاشتند برمیگشتم و سیلی محکمی بر گونهاش مینواختم تا دیگر به فکر فریفتنم نباشد. اگر این خاطرات دست و پا گیر رهایم میکردند، برمیگشتم و در چشمانش خیره میشدم و نامردیهایش را یادآوری میکردم.