خلاصه کتاب:
قصه دختری است به اسم پریناز که توی محله های جنوبی شهر زندگی میکند، پدرش یه مغازه دار ساده و مادرش زنی عامی است، روزمرگی برایش آهنگ یکنواختی سر میدهد تا اینکه همسایه جدیدی به کوچه آنها نقل مکان میکند که، بر حسب اتفاق همسایه دیوار به دیوارشان نیز هست. ورود این تازه واردین سر آغاز قصه خواهد شد ...
خلاصه کتاب:
داستان درباره دکتری به نام مهراد هست که در زمان دانشجویی با دختری پونزده ساله ازدواج میکنه و سریع بچه میارن الان چهارده سال گذشته و مهراد ساغر رو هم سطح خودش نمیدونه .در این میان ساغر با مردی به نام کسری اشنا میشه.البته رابطه خاصی نداره.مهراد میفهمه و طوفان شروع میشه.در این میان دختر اتیش پاره شون ترلان حسابی شر به پا میکنه.
خلاصه کتاب:
حنانه برای پرداخت بدهی آزادی خواهرش از زندان مجبور میشه رحم خودش رو اجاره بده. ولی بعد از بارداری میفهمه که پدر کودکش هرگز از این موضوع خبر نداشته و مجبور به زندگی با کیامرد که مردی بد اخلاقی هست میشه، در حالی که همسر کیامرد...
خلاصه کتاب:
لعیا شهرام دختری آرام برای شناخت جهانگیر مرشد مردی عجیب و مرموز بهش نزدیک میشه... دقیقا بعد از پذیرفتن نامزدی با پسر خالهاش صدرا شهرام، ترسیده برای نجات خودش مجبور میشه پای سفرهی عقد جهان بشینه! همه چیز زندگی لعیا، جهان و صدرا و تمام اطرافیانشون بهم میریزه که انگار سامان پذیر نیست! رازهایی از زندگی جهان و عمارت مخوف فرخ نایب فاش میشه که...
خلاصه کتاب:
داستان دختری است به اسم نازنین که بعد از سال ها همراه پدرش به بهانه دیدار عمو و سال نو به ایران بر میگرده… پدرش که یکی از بزرگ ترین کارخونه دارهاست، برای حفظ سرمایه و کارخونه اش تصمیم می گیره که دخترش با برادر زاده اش بابک ازدواج کنه… نازنین که دختری سرزنده و شیطونه سعی می کنه زیر بار این خواسته نره. اما وقتی با تصمیم قاطع پدر مواجعه میشه، تصمیم میگیره هر طور شده تن به این ازدواج نده و زمانی که میبینه پدرش برای انجام کارهاش دوباره ایرانو ترک می خواد کنه از فرصت استفاده می کنه و در یکی ازاین روزا...
خلاصه کتاب:
نیهاد مردی که از زندگی بریده و فقط بفکر انتقامه... انتقام از همه اونایی که بهش خیانت کردن و زخم زدن اون حتی بچه یکساله خودشو هم نمیخواد پدر بزرگ نیهاد اونو مجبور به ازدواج با نازان میکنه دختری که میتونه هم مادر خوبی برایه سامین و هم همسر خوبی برایه نیهاد باشه ولی...
خلاصه کتاب:
دیگه نه یه دختر پونزده سالهی ابرو برم... نه یه بیست سالهی عاشق پیشه... الان بیست و پنج سالمه، من فرق کردم.. تو فرق کردی... همه چیز عوض شده! -بعید میدونم... هر وقت سنت یکی از مضرب های پنج بود یه کاری دستمون دادی...! خندیدم... با صدای بلند... راست میگفت... مثل همیشه...!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.