خلاصه کتاب:
پول برای من همهچیز نیست. من این کار را برای خودم انجام میدهم، برای هیجان، برای رهایی از روزمرگیهای خستهکننده. این کار برای من یک هدف است، یک رسالت انسانی. انجامش میدهم تا چهرهای واقعی آدمهایی مثل تو را پشت اسم و رانت هر کاری میکنند و از فرار میکنند، میکنند. این کار برایم یک مصرف شده، تنها چیزی که آرامم میکند، چهرهای فاصد امثال شماست. برای همین از هیچچیز نمیترسم، حتی اگر بهایش جانم باشد و در نهایت توسط یکی مثل تو از بین بروم باشد.
خلاصه کتاب:
داستان از آشنایی دو جوان فامیل شروع میشه: باراد، پسری مغرور و موفق که با تلاش خودش به همهچی رسیده، و مهرسا، دختری سادهدل ولی زبوندار که دلش زود به تپش میافته. از همون اول بینشون یه جرقه هست، یه حس ناآشنا که کمکم جدی میشه و به نامزدی ختم میشه. اما خوشبختیشون دوام زیادی نداره. سایههایی از حسادت و دخالت اطرافیان شروع میکنن به شکل گرفتن. مزاحمتهایی برای مهرسا، حرفهایی دروغین دربارهی گذشتهی باراد، و شکی که یه نفر ناشناس تو دل مهرسا میکاره. شک، بهونه میشه برای فاصله گرفتن، و این فاصله، به جدایی ختم میشه. ماهها بعد، وقتی هر دو زخمی گذشتهان، مهرسا تو یه تصمیم احساسی با پسر داییش نامزد میکنه؛ اما خاطرات باراد هنوز باهاشه، حتی اگه سعی کنه فراموشش کنه...
خلاصه کتاب:
دختری که زیر بار زندگی خم نشده، حتی وقتی تکیهگاهی ندارد… با تمام تنهاییاش، هنوز دلگرمی عزیزانشه، هنوز پناه می ده، بیمنت، بیتوقع. شکنندهست، اما نشکسته… آسیب پذیره، اما با ارادهای که کوه رو به زانو درمیاره. دختری که دردهاشو لبخند پشتی پنهان میکنه تا کسی نفهمه چه طوفانی درونشه… با قدمهایی استوار، راه میره برای ساختن فردای بهتر… نه برای خودش، برای اونایی که براش موندن. اما پشت اون همه قوی بودن، هنوز یه دختره… از جنس دل، از جنس احساس… کسی که هنوز دلش یه شونه میخواد تا گاهی بهش تکیه بده. دختری که فکر میکنه دیگه چیزی از احساس براش نمونده… ولی یه جای ته قلبش هنوز میتپه…
خلاصه کتاب:
کیارش عادل بعد از سالها به ایران برگشته تا بیزینس خودش رو راه بندازه، اما هنوز خوب جا نیفتاده که خودش رو درگیر ماجرایی پیچیده و پر از ابهام میبینه. دختری باهوش و خطرناک، که گذشتهای تاریک در دلش نهفته، بیوقفه نقشه میکشه تا کیارش رو به زانو دربیاره. در حالی که کیارش در تلاش برای حفظ جایگاهش در دنیای تجارت جدیده، نمیدونه از کجا ضربه میخوره و چرا گذشتهش اینطور سایه انداخته. اما چیزی که اوضاع رو بحرانیتر میکنه، عشقیه که نباید اتفاق میافتاد—عشقی ممنوعه، خطرناک و وسوسهبرانگیز که هر روز بیشتر بهش وابسته میشه... تا وقتی که حقیقتی تکاندهنده همه چیز رو بههم میریزه.
خلاصه کتاب:
از کنار یه هیولا به کنار یه قاتل افتادم... قاتلی که فقط با خشونت اشناست. وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی، قاتل بیرحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو میشکنه یا تو رو... نیلوفر ابی یه رمان ۴ جلدیه، هر جلد راجب همون شخصیت هاست و ادامه جلد قبلیه و شخصیت ها عوض نمیشن. ابتدای رمان عوض شده. یه تغییراتی وسطاش داشته و پایانش که کلا عوض شده ...
خلاصه کتاب:
سایه، دختری یتیم و پرشور، با عمهاش و دخترعمهاش در خانهای کوچک زندگی میکند. او دانشجویی سرزنده و زبان دار است که برای هزینه های زندگی، گاهی با پسرها وارد رابطه میشود و از آنها پول میگیرد. آخرین مردی که وارد زندگیاش میشود، نوید، استاد در دانشگاه است. نوید که تحتتأثیر شخصیت قرار میگیرد، او را برای همکاری با شرکت دعوت میکند. اما آشنایی با فرهان، رئیس مرموز و شرکت باوقار، مسیر زندگی سایه را تغییر می دهد. فرهان، همان مردی است که صاحب عمارت است که عمهی سالها در آن خدمتکار بوده است. ورود سایه به عمارت، آغاز پردهبرداری از رازهایی است که سالها پنهان شدهاند. رازهایی که ممکن است گذشته سایه را زیر و رو کنند...
خلاصه کتاب:
همه چیز با مخالفت شروع شد... پدر و مادری با چشمانی خاموش که با هر نگاهشان فریاد میزدند: "نرو، اشتباه نکن!" و دشمنانی که منتظر لغزش من بودند. اما من رفتم. در دنیایی قدم گذاشتم که نامش "تشریفات" بود— دنیایی از لبخندهای زهرآگین و سکوتهایی که پشتشان شمشیر کشیده میشد. آنچه روزی مستی بود، بعدها عادت کردند. بعدتر شد توبه. توبه ای که لبخند میزد و میگفت: برگرد، راه هنوز بسته نیست. اما من… من عهدی بستم با این دنیا: دیگر نمینوشم، جز امشب… و فرداشب… و هر شب دیگر.
خلاصه کتاب:
از همان روزهای اول بلوغ، آن زمان که دخترانههایم تازه شکوفه میزدند، از او بیزار بودم. نگاهش همیشه سنگین و مراقب، حرفهایش تنها خطاب به «من» بود و تذکراتش پر از تحکم. حس میکردم سایهاش همیشه دنبالم است، اما آن روزی که چشمم به اسلحهاش افتاد، واقعاً شروع شد. آن اسلحه را با چهرهی پر از خط و زخم و پوست سوختهاش پیوند دادم. مردی که نگاهش از سرمایی که در دل میریخت، هیچ کم نداشت. از آن روز، حضورش فقط آزاردهنده نبود، بلکه خوفناک هم شد. هر جا بود، آنجا برای من «مهیل» میشد، جهنمی خاموش شد. ماجد، مردی مرموز و همیشه حاضر در طول زندگیام، که سهم من از ترس و تنفر بود... بیخبر از سرنوشتی که قرار بود ورق بخورد.
خلاصه کتاب:
با دستوپایی لرزان، ملتمسانه گفتم: – توروخدا… نه! منو بکش، اما به اون دست نزن، به هر که میپرستی قسم! آشوبی به پا شده بود، دنیایم در حال فروپاشی بود. من مرثیه میخواندم، اما او... او کجا بود؟ چشمان خونگرفتهام را به پیکری که در میان خونش تقلا میکرد دوختم. آیا این سرنوشت یک امپراتوری بود؟ این، پایان فاجعهباری که انتظارش را نداشت؟ وقتی چاقو را دوباره بالا برد، چشم از همهچیز بستم و از عمق جان فریاد کشیدم: – نههههههههههه! اما مقابلم، تیغهای سرد در قلبش مینشیند… و نالههای کودکانهای که در دم خاموش میشوند. من ماندم و دنیایی که پایان یافت… و طفلی که در برابرم از دست رفت. این، آخرین پردهی یک امپراتوری بود!
خلاصه کتاب:
امید، دکتری جذاب و دوستداشتنی که کمتر کسی از او دل نمیبرد، همواره از صحبتهای عشق و ازدواج خسته بود و به آنها اهمیتی نمیداد. او هرگز فکر نمیکرد که سفر به روستایی دورافتاده مسیر زندگیاش را تغییر دهد. اما با دیدن دختری با چشمان رنگین و روحیهای بازیگوش، تمام وجودش دگرگون شد. او بدون توجه به موانع و سنگریزههای مسیر زندگی، با تمام وجود به سمت این عشق دوید. درست وقتی که فکر میکرد چیزی بین او و معشوقش نمانده، رازهای مدفون از گذشتههای دور ظاهر شدند و باعث شدند تا سرنوشت پیچیدهتری برای امید و سلما رقم بخورد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.