خلاصه کتاب:
دختری که انگار از شعلهی درد ساخته شده؛ قلبش زخمی، نگاهش خاموش و رفتارش پر از فریادهای نگفته. در ازدحام آدمهایی که نمیفهمندش، بیصدا فرو میریزد. چرا او باید میان این همه بیگانگی زندگی کند؟ چه سرنوشتی در کمین اوست؟ قصهاش هنوز تمام نشده...
خلاصه کتاب:
نارون مثل درختی بیریشه، بهدنبال بوی محوی از مادرش، به زادگاه پدریاش بازمیگردد. اما شب پیوندش با گذشته، با پسرعمویی که قرار بود تکهای از امنیت باشد، در هم میشکند. به یاری بیبی، از همان شب، مسیرش عوض میشود؛ فراری در سکوت، بهسوی تهران. و در پایتختی شلوغ و بیوقفه، عشق همانند شعلهای کوچک در دلش روشن میشود... اما این شعله آتشیست که همه چیز را خاکستر میکند. عشقی که نجات نبود، سقوطی خاموش بود.
خلاصه کتاب:
من دختری بودم که توسط قاچاقچیهای انسان دزدیده شد... همه چیز با انتقام شروع شد. بارها تا مرز مرگ رفتم اما زنده موندم. به کسی دل بستم که خودش دلیل تمام دردهای من و صدها دختر دیگه بود. باورم نمیشد از اون جهنم، روزی به جایی برسم که رئیس یه شرکت مد و فشن بشم. این دیگه فقط یه اتفاق خوب نبود، این خودِ شانس بود، شبیه یه خواب عجیب! فقط کاش این اتفاق برای بقیه دخترهایی که مثل من بودن هم میافتاد... تا شاید بتونن دنیا رو برای آدمهای دیگه کمی بهتر کنن.
خلاصه کتاب:
چند ماه از مرگ همسر مارال گذشته و حالا احمدآقا، دوست وفادار و دیرینهی شوهرش، سعی میکنه با حضور و کمکهاش از سختیهای زندگی مارال کم کنه و حمایتش کنه. اما وقتی پسرش، مالک، به این رابطهی پنهان بین پدرش و مارال پی میبره، شرایط تغییر میکنه. رفتارهای مالک بهتدریج فشارهایی رو به مارال تحمیل میکنه که او ناچار به تحمل اونها میشه...
خلاصه کتاب:
«الماس تلخ» صرفاً یک روایت عاشقانه نیست. راستش را بخواهید، نمیدانم چطور باید گفت، اما این روزها عشق را جور دیگری میفهمیم یا شاید بهتر است بگویم، بد میفهمیم. کارمان به جایی رسیده که هر میل زودگذر یا هوسِ لحظهای را عشق مینامیم. اما «الماس تلخ» در پی چیزی فراتر از این تعاریف سطحیست؛ شاید بهدنبال تصویری از عشقی واقعی، خالص و دستنخورده... همان عشقی که سالهاست فراموشش کردهایم.
خلاصه کتاب:
در پس سکوتهای همیشگیاش، ریحانه دختریست پر از احساس و زخمهای التیامنیافته. روزگار سخت، او را به دختر مقاومی بدل کرده، اما چیزی در نگاه داریوش، دوست مغرور و خشن برادرش بند دلش را پاره میکند. عشقی ناخواسته در دلش جوانه میزند؛ عشقی که نه زبان گفتنش را دارد، نه توان خاموش کردنش را. داریوش، با همهی فاصلهها و غرورش، گاهی به ریحانه نزدیک میشود، اما همین غرور رابطهشان را ناپایدار و پرتنش میکند. حالا ریحانه مانده با قلبی سرگردان و چشمانی پر از تردید: بجنگد برای کسی که نمیداند میماند یا نه؟ یا از او بگذرد، حتی اگر دلش نخواهد؟
خلاصه کتاب:
سامه، دختری که پای به سفرهٔ عقده و داماد نمیگذارد... حالا در گذرگاهِ خاطراتِ پرپیچ و خمش گام برمیدارد تا رازِ اشتباهاتش را بکاود؛ اشتباهاتی که شاید سرنوشتش را رقم زد ...
خلاصه کتاب:
دختری با حیا و نجابتی مثالزدنی، ناگهان درگیر حسّی تازه و ناب میشود؛ حسی که هم شیرینی خاصی دارد و هم خلوص بیپیرایهای. زنی که با شهادت همسرش به ناگاه بیوه شد و از ازدواج روی گرداند، تا روزی که تقدیر مسیر دیگری برایش رقم زد... برادری پرانرژی که پس از سالها دوری از پاریس بازمیگردد تا بقیه زندگیاش را در کنار خانواده و بهویژه همسر برادرش بگذراند. پسری بیغرور و بیتکبر، ساده و صادق، که عاشقیاش را با قلبی پاک و بیریا به نمایش میگذارد.
خلاصه کتاب:
دیگه اون دخترِ پونزدهسالۀ ابرو باریک نیستم... نه اون بیست سالهٔ عاشقِ دردسرساز... حالا بیست و پنج سالمه، من عوض شدم... تو هم فرق کردی... همۀ چیزا متفاوتن! —راستش بعیده... ولی هربار سنت ضریبی از پنج بوده یه قصه ساختی... خندیدم... با تمام وجود... راست میگفت... همیشه همینطور بود ...
خلاصه کتاب:
هفدهسالگی برای شبنم، فقط یک سن نبود؛ مرز بین ناآگاهی و واقعیت بود. تا اون روز، زندگیاش پر از رویاهای نادیده بود، تا اینکه یک شک مثل خوره افتاد به دلش. شک، مثل نوری کورکننده وارد ذهنش شد و وادارش کرد چیزهایی رو ببینه که شاید بهتر بود هیچوقت نمیدید… اما واقعیت، همیشه بهایی داره. شبنم چشمهاش رو از دست داد؛ اما در ازاش، حقیقت رو با تمام وجود لمس کرد. و حالا… باید راهی رو توی تاریکی پیدا کنه که برای خیلیها تو روشنایی هم گم شده.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.