خلاصه کتاب:
باران تمجید، زنی جوان با غروری استخوانساز، هیچوقت اجازه نداده کسی از احساساتش عبور کنه. اون همیشه یه دیوار بلند دور خودش کشیده بود... تا وقتی که زندگی، دو مرد رو به زندگیش پرت کرد: ماهان شریفی، مردی مرموز و اغواگر با گذشتهای تاریک که با نقاب عاشقانه نزدیکش شد، در حالی که پشتپرده باران رو فروخته بود… و آریا مجد، افسر سختگیر و تیزبین که باران رو شریک جرم میدونست. بین بازیهای خطرناک عشق، اعتماد و دروغ، باران فهمید هیچکس ناجیاش نیست. اما او یاد گرفته بود برای بقا، باید بجنگه… و حالا وقتشه بازی رو به نفع خودش برگردونه با انتقامی که هیچکس انتظارش رو نداره.
خلاصه کتاب:
آغاز این قصه، مثل خیلی از فاجعهها، با یک سوءتفاهم بود. اما خیلی زود، از مرز اشتباه گذشت و به جنایتی خاموش تبدیل شد. عشقی ممنوعه... رابطهای که نباید اتفاق میافتاد، اما افتاد. و یک تذکر کوتاه که همهچیز رو زیر سوال برد: یه دختر که از برادرش حامله نمیشه... هرچند اون برادر، واقعا هم برادرش نباشه! رازهایی هست که وقتی فاش میشن، دیگه هیچکس، همون آدم قبلی باقی نمیمونه...
خلاصه کتاب:
هیچکس پشت اون کتوشلوار شیک و اون چهرهی خونسرد، مردی رو نمیدید که با یک تمایلِ ممنوعه، سالها از آدما فاصله گرفته بود. اون یه وکیل موفق بود؛ کسی که تو دادگاهها بیرحمانه میدرخشید، اما تو خلوتش، با خودش در جنگ بود... تا اینکه منو دید. دختری که از همون کودکی یاد گرفته بود «متفاوت بودن» یعنی تنها بودن. اما اون نه ترسید، نه طردم کرد. با ورودش، دنیام عوض شد. منو با آدمهایی آشنا کرد که هرکدوم زخمی از گذشته داشتن، اما هنوز توی دلشون، جایی برای عشق مونده بود. بین ما، چیزی شکل گرفت که نه تعریف مشخصی داشت، نه مسیر مشخصی… ولی واقعی بود. افرای ابلق، روایت زندگی منِ متفاوت با عشقی متفاوت. روایت سفری از انزوا تا رهایی، از ترس تا شهامت...
نام کتاب: افرای ابلق
ژانر: عاشقانه، روانشناسی، رئال، مافیایی، آسیب اجتماعی
خلاصه کتاب:
فراموشی، آغازی بود بر داستانی تازه. حادثهای تلخ، حافظهاش را ربود تا سرنوشت، مسیر زندگیاش را از نو ترسیم کند. گویی باید ذهنش تهی میشد تا جای خالی آن با تجربهای پرشور، پر از شادی و عطر دلنشین محبت پر شود. «ذهن خالی» قصهای است پرکشش که هم هیجانانگیز است و هم دلگرمکننده. خواندنش، حالتان را دگرگون میکند.
خلاصه کتاب:
رها دختری نبود که منتظر کسی بمونه تا نجاتش بده. از همون جوونی، خودش قهرمان زندگی خودش بود. اما کی فکرشو میکرد که یه روز، دختری با رویای سادهی آرامش، خودش رو توی قلب تاریکی مافیا ببینه؟ جایی که باید چشم بسته اعتماد کنه... به دو مردی که حتی اسم واقعیشون رو نمیدونه. دو غریبه که نه تنها توی اون جهنم هوای رها رو داشتن، بلکه جونش رو هم براش گذاشتن وسط...
خلاصه کتاب:
آوا، دختریه که از بچگی توی خونهی یک خانوادهی ثروتمند بزرگ شده، نه به عنوان یکی از اعضا، بلکه بهعنوان دختر سرایدار. پدر و مادرش با خدمت در اون عمارت زندگی رو میگذرونن، و خودش همیشه با غرور سعی کرده فاصلهش رو با دنیای تجملی اونها حفظ کنه. با اینکه زندگیش با این خانواده گره خورده، اما همیشه آرزوی پر کشیدن از اونجا رو داشته... تا اینکه سرنوشت، بازی دیگهای براش چیده بود. بیتا، دختر لوس و ثروتمند خانواده، نامزد یه پسر بانفوذه میشه، یه قرارداد سرد، بدون عشق. ولی یک اتفاق، همهچیز رو عوض میکنه: آوا، برخلاف میلش، مجبور میشه برای مدتی به خونهی رادان، همون مرد کلهگنده، بره و براش کار کنه... اما چیزی که قرار بود فقط یک کار اجباری باشه، تبدیل میشه به نقطهی شروع یک داستان غیرمنتظره. رادان، مردی که به ظاهر هیچچیز کم نداره، توی وجود ساده و مغرور آوا چیزی رو میبینه که هیچوقت توی دنیای پر زرقوبرق اطرافش پیدا نکرده بود... و حالا، دختری که همیشه میخواست از عمارت پر بکشه، شاید بالاخره وقتشه که واقعاً پرواز کنه اما نه اونطور که تصور میکرد.
خلاصه کتاب:
لحنش پر از التهاب بود، آمیخته با اندوهی فروخورده و حسرتی قدیمی. _شاید فردا از کاری که الان میخوام بکنم، پشیمون شم... فقط یه قول بده ایگُل، بعدش چیزی نگیا، باشه؟ گیج و ناآگاه از منظورش، آهسته پرسیدم: _چی رو نگم؟ به جای پاسخ، نگاهش با عطش به صورتم دوخته شد. _منو ببخش عزیزم تقصیر من نبود اون چشمهای گربهایات دیوونهم کردن... کمی فاصله گرفت، ولی نگاهش هنوز سوز داشت. _میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ _چه خواهشی؟ و همانطور که با دستان لرزان یقه باز لباسم را جمع میکرد تا سینهام را بپوشاند، صدایش لرزید و گفت...
خلاصه کتاب:
امیرحسین از کودکی نزد اقوام و بهویژه مادربزرگش جایگاه خاصی داشته، اما همواره با پدر، مادر و پدربزرگش درگیر نوعی فاصله و تلخی بوده است؛ چرا که دوران کودکیاش با رنج و بیمهری آنان گره خورده. اکنون، پس از سالها تلاش و رسیدن به موفقیت، با ورود ابوذر و پسرش ساعدی، رازهایی از گذشتهی خانوادگیاش فاش میشود که سرنوشت او را در مسیری تازه قرار میدهد...
خلاصه کتاب:
زهرا، دختری مؤمن و چادری، پا به خانهای میگذارد که ساکنش مردی است سراسر تضاد با او: ماهد، پسری لجباز، آزاد و بیپروا. حضور زهرا برای پرستاری، بهانهای میشود برای اذیت و آزارهای پنهان ماهد. اما روزی میرسد که پدر ماهد، برای جلوگیری از رسوایی، تصمیمی عجیب میگیرد؛ تصمیمی که آن دو را مجبور به محرمیت میکند، بیآنکه دلشان راضی باشد...
خلاصه کتاب:
«روز خرگوش» رمانیست با دو فصل و دو راوی زن؛ فصل اول از زبان آذین و فصل دوم با صدای آزیتا. داستان در تهران میگذرد و نویسنده با اشاره به خیابانها، دغدغهی هویت فردی را در بستر یک کلانشهر روایت میکند. بلقیس سلیمانی در این رمان، هویت انسان را از جایگاه اجتماعی و اقتصادیاش جدا نمیبیند. آذین زنی درونگرا و تسلیمپذیر است، در حالیکه آزیتا، برونگرا، مستقل و معترض. این دو، نه فقط نمایندهی دو تیپ زن امروز، بلکه شاید دو وجه از یک روحاند؛ دوگانگیای که در یک روز و یک شهر نمایان میشود. در دنیایی که مرزهای اخلاقی تار شدهاند، «روز خرگوش» تصویری است از زنانی در جدال با خود، جامعه و هویتی که دیگر ساده بهدست نمیآید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.