خلاصه کتاب:
داستان دربارهی باران شایگان هست. وکیلی که بنا به اصرار دوستش روی پروندهای تحقیق میکند؛ پروندهی مردی که به قتل همسرش اعتراف نموده اما گفتههایش با گزارشات پلیس و پزشکی قانونی تناقض دارد. باران درگیر پروندهای میشود که بدون اینکه خودش بداند، به بخش تاریکی از گذشتهاش ربط دارد که سالهاست با غرق کردن خود در کار، روی آن خاک ریخته. او نمیداند این پروندهی به ظاهر ساده چنان ابعاد گستردهای دارد که...
خلاصه کتاب:
او خواهان آزادیست، آزادی در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم میداند. چارهای جز به بهدست آوردن آزادی ندارد با عجز به هر ریسمانی چنگ میزند و سرانجام همان ریسمان او را به دار میآویزد!
خلاصه کتاب:
سرعت تنها عامل فراموشی بدبختی های شوماخری که در مسابقه های زیادی پیروز شده است و همه فکر میکنند اون مرد است در حالی که یک دختر زیبا است که لباس ظرافت و زنانگی را در آورده و به جنگ سختی هایش رفته و فکر میکند در این راه تنها بوده اما او یک ناجی از ابتدا در کنار خود داشته ...
خلاصه کتاب:
همیشه در تنگنای یک خاموشی مطلق، روشنایی عمیقی هم وجود دارد، اما گاهی داشتنِ این روشنایی زیبا تاوان هم دارد، همانطور که یک چیز خوب، بدی هم دارد! جنگ تمام شده است، ولی همچنان دشمنان باقی ماندهاند. خونها ریخته شدهاند، ولی هنوز هم خونها برای ریخته شدن فراواناند. و زندگی برای یک روح مرده باز هم میتواند معنای زندگی داشته باشد! و اما این بار و در این داستان، شیطان دیگر کیست؟! شیطان اهریمن و هیولای خونخوار، کیست؟
خلاصه کتاب:
«هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگیات را عوض کند!»این جمله حکایت دختری است که تنها با سفرکردن به یک روستای متروک، سرنوشت و داستان زندگیاش را تغییر داد. افسانه دختری که بدون اطلاع داشتن از حقایقِ وهم آلود آن روستای خونین و جهنمی، پا به آنجا میگذارد و ناخواسته درگیر ماجراهای فراوان خطرناکی میشود. پی به حقیقت های مخفیِ عجیب و کهنهاش میبرد. زندگیش با موجوداتی عجیب و افسانهای یکی میشود. برای بقا و زندهماندن باید بجنگد و درنهایت، قلبش گرفتار عشقی ممنوعه، خونآلود و سراسر خطر میشود! عشقی که ممکن است حاصل نبردهای خونین و یک آیندهٔ سیاه باشد!
خلاصه کتاب:
سلوک روایتگر حکایتی عاشقانه است و به روایت خود او حکایت: قلب ـ دل ـ همان مفهوم قدیمی و باستانی که فرهنگ ما بر محور آن ریخت یافته یا از ریخت افتاده است. داستان مرد میان سالی به نام قیس است که با دختری ۱۷ ساله به نام مهتاب آشنا میشود و آنها عاشق هم میشوند در زمانی بیش از ده سال، اما سن دختر به جایی میرسد که شاید به نظرش مفهوم ازدواج و داشتن خانه ای از خود بالاتر از عشق است و مرد را ترک می گوید و اکنون هزیان های مرد را داریم ...
خلاصه کتاب:
خسته از صدای سرسام آور موسیقی، ظرفهای کثیف را به آشپزخانه بردم. دلم از بالا و پریدنهای مداوم مهمانها پیچ میخورد. از شیر آب لیوانی پر کردم بیتوجه به گرم یا سرد بودنش یک نفس سرکشیدم بلکه حالم را بهتر کند. -خوبی؟ به سینک پشت سرم تکیه زدم و چشم بسته برای مرضیه که برخلاف من از این هیاهو لذت میبرد و هر ازگاهی دور از چشم دیگران شیطنت میکرد سر بالا انداختم. ظرف شیرینی را مقابلم گرفت و خودش هم یکی برداشت. -بخور، رنگتم پریده فکر کنم قندت افتاده. -ساعت یازده شده، چرا تمومش نمیکنن گشنه نیستن اینا؟ ...
خلاصه کتاب:
مثل همیشه وقتی از دانشگاه بیرون میامدیم یک راست به طرف کافی شاپی که نزدیک دانشگاه بود میرفتیم و با خوردن یک قهوه و گفتمان کوتاه، انرژی دوباره میگرفتیم و به طرف خونه میآمدیم. این کار تقریبا برای من و ماهرخ یک عادت شده بود چون با خوردن اون ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.