رمان دونی
دانلود رمان جدید رایگان
رمان دونی
رمان بازی سرنوشت

کتاب رمان بازی سرنوشت اثر صدای بی صدا لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها

آیدا، دختری دو رگه است که زندگی پیچیده‌ای دارد، او در کودکی مادر روسی‌اش را از دست داده و با پدرش و خانواده‌ی او زندگی می‌کرد، مادربزرگی که هیچگاه مادر آیدا را به رسیمت نشناخت! حالا بعد از سال‌ها مهاجرت، از انگلستان به ایران برگشته و …

تکه ای از داستان بازی سرنوشت

“طهران، ۱۳۴۵” امیر ارسلان: دیر کردی. اجازه نمی‌داد بیام. -پدرت نباید بذاره این همه بهت زور بگه چرا نمی‌ذاشت؟ می‌خواست آیدا را ببرد حمام قرار بود امروز خانم‌هایی که می‌خواستند برای پسرشان زن بگیرند دخترهای مجرد را در حمام زیر نظر بگیرند. -بریم حموم. -شما که تو خونه می‌تونین حمام کنین بیا اینجا از این به بعد لازم نی… صورت قرمز آیدا برایش معنی دیگری داشت. مچش را گرفت و کشید. -می‌خواست ببرتت حموم چون… چون را باید آیدا کامل می‌کرد. دیگر نحوه‌ی صحبت کردن امیر ارسلان را بلد بود. -می‌خواد من ازدواج کنم. -بابات نباید اجازه بده… باید با پدرم صحبت کنم. او از نامزدی از قبل تعیین شده‌اش باخبر بود نمی‌توانست روی حرف پدرش هم حرفی بزند

تنها کسی بود که از او حساب می‌برد و همه این‌ها به کنار فکر نمی‌کرد روزی به این فکر کند که واقعا بخواهد آیدا را پیش خودش داشته باشد… برایش حکم عروسک داشت… اما کم کم این تغییر بزرگ را در خودش دید که روزها منتظر بود آیدا برسد جز اینکه دستش را بگیرد و یکی دو باری بوسه‌ای به گونه‌اش زده باشد هیچ نزدیکی جسمی دیگری با او نداشت که بخواهد با نام هوس زودگذر همه چیز را تمام کند. اما روز به روز این درگیری در ذهنش بیشتر می‌شد جایی می‌رفت فراموش نمی‌کرد برای آیدا باید هدیه‌ای بگیرد در باغی چیزی نگاهش را به خودش جلب می‌کرد روز بعد مطمئن می‌شد که آن را به آیدا نشان دهد، و جمعه‌هایی که از آن بیزار بود چون آیدا نمی‌آمد… این‌ها

نشانه‌ای بود که اسمش را نمی‌دانست اما تعبیر هوس را نداشت… چرا که شبیه هیچ کدام از چیزهایی که قبلا تجربه کرده و هوس خوانده شده بودند نبود و حالا این خبر که مادربزرگ آیدا دارد او را مجبور به ازدواج کند و دیر یا زود حتما اتفاق هم می‌افتاد، فقط عصبانی نمی‌کرد او را می‌ترساند. -امروز نمی‌خواد اسب سواری کنی بریم قدم بزنیم یکی می‌بینه مارو. -هر روز می‌بینن نگران نباش. اما آیدا نگرانی غیر قابل وصفی داشت… اگر پیش اسب‌ها بودند راحت تر بود دلیل ظاهری رفت و آمدش به این خانه اسب‌ها بودند. حواسش بیشتر به دور و برش بود تا امیرارسلان به دلش افتاده بود کسی قرار است آن‌ها را ببیند با اولین صدایی که شنید دست امیرارسلان را فشرد و گفت بدوند …

این رمان را از طریق رمان بوک دانلود کنید: رمان بازی سرنوشت

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 672 بازدید
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.