خلاصه کتاب:
دختری مثل تمام دخترها… با رویاهایی معمولی و دنیایی ساده. اما یک اتفاق، یک انتخاب، مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. حالا او در دنیایی قدمها گذاشته است که در آن شهر، رقابت و ثروت لحظهای بهلحظهاش را کردهاند. اما چیزی میان این هیاهو او را غافلگیر می کند… عشقی ناب، در زمانی که خود عشق، کمیابتر از هر چیزی است.
خلاصه کتاب:
زیتون داستان دختریست با روحیه کمالروزی که آجر به آجر زندگیاش را با دستان خودش ساخته است. کمالطلب، مصمم، و در جستجوی معنای واقعی موفقیت. در تار و پود داستان، زیتون پیوسته به گذشتهاش بازمیگرداند؛ به خاطراتی که مثل شمعی نیمسوز، روشنیبخش مسیر پر پیچوخم امروز او هستند. روزی با دل شکسته به ترکیه گریخت تا کار کند، تا زنده بماند. امروز، نامش درخشان است، چهرهاش روی بیلبوردها. اما سرنوشت باز او را به ایران میکشاند. به خاکی که از آن گریخته بود. این بازگشت، آغاز آشنایی با آدمهایی است که مسیر تازهای را در زندگیاش رقم میزند...
خلاصه کتاب:
خودم کردم این تاریکی رو. خودم با دستای خودم همه چی رو سوزوندم. برای چی؟ برای حرفهای یه آدم فریبکار. همونی که مدعی میکرد پرهیزکاره، ولی عملاً یه گناهکار تمومعیاره بود. هی با خودم تکرار کردم: «گناهکار… گناهکارم» تا بالاخره همون چیزی شدم که ازش میترسیدم. اونم با اون ظاهر شفاف و معصومش، تونست همه رو گول بزنه، ولی من… من دیدم. وقتی ظاهرش شکست، حقیقت نمایان شد. گناه پشت گناه، پلیدی پشت پلیدی. و من؟ نفرت رو توی قلبم کاشتم و بزرگش کردم. الان دیگه اون نفرت سلطنت میکنه… روی دل سنگی من. منم شدم بخشی از این تاریکی… آرشامم… گناهکار با اسمی که دیگه پاک نمیشه… تباهکار به رسم یه روح زخمی.
خلاصه کتاب:
شوکا، دختری که دلش رو به مردی گذاشت که فکر می کرد همه چیزیه که می خواست. رویایی، خوشچهره، و درست همونطور که همیشه تصورش میکرد. اما چیزی که نمیدونست این بود که اون مرد، فقط سایهای از یه فریب بزرگ بود. در حالی که شاهزادهای واقعی قصهاش، مردی ساده و صادق، سالها بیصدا در کنارش بود. ولی شوکا، محو تصویر اشتباهی از عشق، اونو پس زد... و دل اون مردی رو شکست که واقعاً لایق دوست داشتنی بود.
خلاصه کتاب:
سالها پیش، پیش از آنچه به این جهان بگشایم، قصههای آغاز شد... قصههایی که شعلههایش تا امروز در دل ما زبان کشیده شده است. چه کسی باور میکند آتشی که در گذشته افروخته شد، در دل ما شعلهورتر شود؟ اما این عشق، وارث زهر کهنهایست... ما باید به گناهی را بدهیم که هرگز مرتکبش نشدیم. من لطیفم، از جنس بلور... مرا نشکن. تو ستون استواری من باش، تکیهگاه لحظههای بیپناهیام. نگذار این نفرین، روحمان را در خود حل کند. دستت را به من بده، این چرخه تلخ را با عشقمان تمام کنیم. تو نیمه منی، سایه منی، آشنای پیش از آشنایی. با من بمان... این تقاص، سهم ما نیست.
خلاصه کتاب:
گاه، تنها درون آدمی ریشه میدواند و او را به موجودی بدل میکند متفاوت از دیگران. رنجی که از تنهایی ذهنی برمیخیزد، سهمگینتر از آن است که در خلوت واقعی حس میشود. در چنین مواردی یا در خودت میشکنی و عقبنشینی میکنی، یا بلند میشوی، زانوهایت را ستون میکنی و برای بودنت، برای دیده شدن، میجنگی. نگاهت به زندگی تعیین می کند کدام راه را انتخاب کنی؛ جهانبینیهای همهچیز را رقم میزند. برای پونه، زندگی آرام و بیدردسر نبود. میدان نبردی بود پیوسته. دختری که میخواست تنهاییاش را به تنهایی کند... اگر یونس اجازه میداد.
خلاصه کتاب:
سایه، دختری ۲۲ ساله که از کودکی شیفتهی حامد، دوست نزدیک پدرش شده بود، هرگز فکر نمیکرد این احساس او را در مسیر تاریکی قرار دهد. در تلاش برای فرار از این عشق ناممکن، با نوید، همکلاسیاش که جوان و سرزنده بود، رابطهای صمیمانه ایجاد میکند. روزگار اما بیرحمتر از این است که سایه بتواند به راحتی فراموش کند. نوید و حامد به طور ناگهانی در یک رقابت تجاری در مقابل هم قرار میگیرند، و سایه ناچار میشود عشقش را برای حامد فاش کند. اما این اعتراف برای حامد به معنای پایان است؛ او سایه را رها میکند. پدر سایه وقتی از این داستان خبردار میشود، او را تحت فشار میگذارد. سایه که از همهچیز خسته و درمانده است، دچار تصادفی وحشتناک میشود و به کما میرود. در حالی که سایه میان مرگ و زندگی است، نوید و حامد درگیر احساسات پیچیدهای میشوند که مسیر داستان را به سوی پایانی هیجانانگیز میبرد.
خلاصه کتاب:
آیلین رادمهر دختری است که پس از یک تصادف مرگبار، سالهاست خانوادهاش را از دست داده و اکنون با خانواده خالهاش زندگی میکند. او در جریان اتفاقاتی، با افرادی روبرو میشود که رازهایی از گذشتهاش را برایش آشکار میکنند. این حقایق نه تنها زندگی او را زیر و رو میکند، بلکه او را در مسیر پر فراز و نشیب عشق، نفرت، و انتقام قرار میدهد و او باید با واقعیتهای تلخی روبرو شود.
خلاصه کتاب:
من سالها تنهایي رو انتخاب کردم تا نه باعثِ مرگ کسی باشم و نه بانیِ عذابِ بشریت .... ترجیح دادم تنهایی عذاب بکشم و شومی سرنوشتم رو به دوش بکشم ، اما همیشه عذاب راه جدیدی برای رسیدن بهت پیدا میکنه!... توجه: این رمانِ کوتاه ، در واقع یه اسپِینآف[Spin_off] از رمان کوازار هست ک مربوط به وقایع قبل از ماجرای سهگانه کوازاره!!
خلاصه کتاب:
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود...!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.