رمان توسکا اثر هما پور اصفهانی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دختری مثل تمام دخترها… با رویاهایی معمولی و دنیایی ساده. اما یک اتفاق، یک انتخاب، مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. حالا او در دنیایی قدمها گذاشته است که در آن شهر، رقابت و ثروت لحظهای بهلحظهاش را کردهاند. اما چیزی میان این هیاهو او را غافلگیر می کند… عشقی ناب، در زمانی که خود عشق، کمیابتر از هر چیزی است.
پارسیان بزرگ یا کوچیک؟ انگار داره در مورد حروف انگلیسی حرف می زنه … جلوی خودمو گرفتم و گفتم: – بزرگ … – چند لحظه اجازه بدید … بعد از این حرف راه افتاد سمت اتاقکش و با تلفنش با کسی تماس گرفت … چند لحظه بعد سریع اومد بیرون و گفت: – بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین … سری تکون دادم و گفتم: – ممنون … از کدوم طرف باید برم؟ – مستقیم برین … آخر این جاده می رسین به ساختمون اداری … وارد ساختمون که بشین از هر کسی بپرسین دفتر آقای پارسیان رو بهتون نشون می ده … – بله ممنون … راه افتادم …
گوشه و کنار بنرها و تابلوهای کوچیک بزرگ بود که اسم کارخونه و تک تک محصولات رو نشون می دادن …. کارخونه لوازم بهداشتی…اینقدر بزرگ بود که آدم مبهوت می شد … ماشینمو زیر سایبون جلوی ساختمون اداری کنار دو سه تا ماشین مدل بالای دیگه پارک کردم و پیاده شدم …وارد ساختمون که شدم نیازی به پرسیدن نبود با فلش دفتر رئیس کل رو نشون داده بودن … طبقه دوم … رفتم طبقه دوم و در اتاقی که کنار درس رئیس کل نوشته شده بود رو گشودم … وارد اتاق انتظار شدم که دور تا دورش مبل های چرمی سیاه رنگ چیده شده بود و آخر اتاق میز منشی قرار داشت …
منشی سرش توی دفتر و دستک خودش بود … صدای پاشنه کفشامو که شنید سرشو بالا آورد و گفت: – بفرمایید … رسیدم نزدیک میزش و اومدم دهن باز کنم بگم با کی کار دارم که عین جن دیده ها یهو از جاش پرید … دستشو گرفت جلوی دهنش و گفت: – خدای من! خانوم مشرقی!!!!! لبخند زدم … دیدن این صحنه دیگه برام تکراری شده بود … گفتم: – سلام … می تونم آقای پارسیان رو ببینم … هول و با تته پته گفت: – بله … بله خواهش می کنم … فقط … همینطور که حرف می زد چیزای روی میزو هم به هم می ریخت … آخر سر یه تیکه کاغذ سفید پیدا کرد …
با یه خودکار گرفت طرفم و گفت: – می شه یه امضا به من بدین؟ کاغذو گرفتم گذاشتم روی میز و براش امضا کردم اسمشو هم با یه جمله قشنگ زیرش نوشتم و دادم بهش … با ذوق کاغذو گرفت و من رفتم داخل اتاق آقای پارسیان … با دیدنم از جا بلند شد و گل از گلش شکفت: – سلام دختر گلم … خیلی خوش اومدی … – سلام آقای پارسیان … – تور و خدا به من نگو آقای پارسیان … یه کم صمیمی ترش کن … خنده ام گرفت و گفتم: – چی بگم مثلا؟ – بگو بهادر … – وای نه! شما جای پدر منین … من خجالت می کشم … – دختر! خجالت یعنی چی؟ راحت باش با من …