خلاصه کتاب:
یاسمین دختری که یه زندگی پر از سختی و درد داشته... و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغه حاج اکبر معتمد..! ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب بشه... محرابی که خودش دلش گیر بوده و حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و ...
خلاصه کتاب:
گاه، تنها درون آدمی ریشه میدواند و او را به موجودی بدل میکند متفاوت از دیگران. رنجی که از تنهایی ذهنی برمیخیزد، سهمگینتر از آن است که در خلوت واقعی حس میشود. در چنین مواردی یا در خودت میشکنی و عقبنشینی میکنی، یا بلند میشوی، زانوهایت را ستون میکنی و برای بودنت، برای دیده شدن، میجنگی. نگاهت به زندگی تعیین می کند کدام راه را انتخاب کنی؛ جهانبینیهای همهچیز را رقم میزند. برای پونه، زندگی آرام و بیدردسر نبود. میدان نبردی بود پیوسته. دختری که میخواست تنهاییاش را به تنهایی کند... اگر یونس اجازه میداد.
خلاصه کتاب:
از همان روزهای اول بلوغ، آن زمان که دخترانههایم تازه شکوفه میزدند، از او بیزار بودم. نگاهش همیشه سنگین و مراقب، حرفهایش تنها خطاب به «من» بود و تذکراتش پر از تحکم. حس میکردم سایهاش همیشه دنبالم است، اما آن روزی که چشمم به اسلحهاش افتاد، واقعاً شروع شد. آن اسلحه را با چهرهی پر از خط و زخم و پوست سوختهاش پیوند دادم. مردی که نگاهش از سرمایی که در دل میریخت، هیچ کم نداشت. از آن روز، حضورش فقط آزاردهنده نبود، بلکه خوفناک هم شد. هر جا بود، آنجا برای من «مهیل» میشد، جهنمی خاموش شد. ماجد، مردی مرموز و همیشه حاضر در طول زندگیام، که سهم من از ترس و تنفر بود... بیخبر از سرنوشتی که قرار بود ورق بخورد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.