رمان اگلاف اثر ملیکا میکائیلی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
کهزاد فخار، پسری با شهری بینظیر در مهمانها، کسی که لقب «استاد ارتباطات شبانه» را به خودش اختصاص داده است، شبی با عصرار دوستانش در مهمانیهای حاضر میشه که هیچ شناختی از میزبانش ندارد. در طول شب طبق معمولش دل یکی از دخترها رو به دست میاره و شب رو باهاش میگذرونه. اما نمیدونه که اون دختر نهتنها یه آدم معمولی نیست، بلکه سروانی از ویژههاست، و از اینجا تازه شروع میشه…
آتریسا !دخترش …حالش خوبه؟ !من بهش قول داده بودم که مراقبش باشم. سرهنگ این بار لبخند محوی زد، چیزی که کم پیش میاومد ببینم. _حالش خوبه، راستش …اونقدر شیرین و دلنشینه که آوردمش پیش خودم و فرشته، تا وقتی که داییش برگرده پیشش. نفس لرزونم رو بیرون دادم. یه لحظه چشمامو بستم. حداقل …حداقل یکی از قول هامو تونسته بودم نگه دارم. چشمام هنوز سنگین بود، ولی ذهنم دنبال جواب. گلوم خشک شده بود، با صدای گرفته ای گفتم: _انفجار …انفجار کار کی بود؟! سرهنگ یه نگاه به کهزاد انداخت، انگار که تأیید بگیره که تا چه حد میتونه توضیح بده.
بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _آرش بعد از اینکه مدارک رو برداشت و توی اون درگیری موفق شد تو و شادی رو آزاد کنه ،برای اینکه حواس آدمای جمشید رو پرت کنه ، بمب هایی که چند روز قبل توی آشپزخونه ی پخت مواد جاسازی کرده بود ،منفجر کرد. یه لحظه صحنه هایی که تو ذهنم نقش بسته بود، واضح تر شدن .اون آتیش …اون دود …اون لحظه هایی که بین مرگ و زندگی بودیم… _حالش …حالش خوبه؟! سرهنگ لبخند کوچیکی زد. _لااقل اون کمتر از تو آسیب دیده نگران نباش …خوبه. کهزاد که کنارم نشسته بود، انگار یه چیزی تو سرش چرخید.
یه نفس عمیق کشید و با صدای بمتر از همیشه گفت: _و جمشید؟! بالاخره، ناسلامتی پدربزرگش بود دیگه… سرهنگ نگاهش جدی شد. دستاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد و با لحنی محکم گفت: _تحت بازجوییه …هنوز خیلی چیزا هست که باید ازش بفهمیم. کهزاد نیمخیز شد، انگار که بخواد چیزی بگه ،اما دوباره سر جاش نشست. توی نگاهش یه چیزی بود …یه چیزی که حتی منم نمیتونستم کامل بخونمش. چشمامو ریز کردم، نفس عمیقی کشیدم و با تندی گفتم: _حکم اعدام رو براش میبرن دیگه، مگه نه سرهنگ؟! سرهنگ یه لحظه سکوت کرد.
نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت. همین سکوتش بیشتر عصبیم کرد. توی دلم آتیش شعله کشید. فکم رو محکم روی هم فشار دادم و این بار با صدایی که عصبانیت توش موج میزد، گفتم: _سرهنگ! جوابمو بده! این عوضی قراره اعدام بشه یا نه؟! سرهنگ نفسش رو آهسته بیرون داد، دست هاش رو روی کمرش گذاشت و بعد از مکثی کوتاه، با لحن جدی اما آروم گفت: _اعدام شدنش قطعیه، شانا ولی …نگاهش رو ازم گرفت و انگار که بخواد درستترین کلمات رو پیدا کنه، جمله ش رو مزه مزه کرد. بعد از چند لحظه ادامه داد : _مشکل اینجاست…