خلاصه کتاب:
دکتر آذین بهمنش، زنی مستقل و محکم؛ با گذشته ای که سعی دارد لا به لای اتفاقات امروز پنهانش کند. آذین در همه حال در تلاش و تکاپوست و این را تنها راه آرامش خود می داند، تا آنکه روزی برحسب اتفاق با پسری جوان برخورد می کند. امید، پسری به ظاهر فارغ از تمام دنیا اما، با واقعیتی پنهان از همه!
خلاصه کتاب:
رها دکتر سرخوش و بیپروایی که بر حسب اتفاق زندگی یک آدم خطرناک را نجات میدهد و برای زنده نگه داشتن احساسش، دنیا را در خطر وجود این مرد می اندازد و تاوان این خطا را با ویران شدن زندگی خودش و دیگران پس میدهد. از زندگی سادهی خودش دست میکشد و وارد بازی خطرناکی میشود که نمیتواند پایانش را با روشنایی تضمین کند.
خلاصه کتاب:
دختری که تنها در ۱۲سالگی از دنیای دخترونه اش خداحافظی میکنه، دختری که نا غافل از دگرگونی هاش، زندگیش رو می گذرونه. دختری که درد روزای سخش رو از بهترین دوستش میچشه! طوفان وارد زندگیش میشه، زندگیش از هیجان غنی میشه، وقتی پاش به دادگاه باز میشه... برگرفته از زندگی واقعی!
خلاصه کتاب:
فریال یه دختره آزاد و شر و شیطون ِ۱۹ ساله است که با مرگ مادر بزرگش،بعد از ۱۳سال بر میگرده و پیش خانواده پدریش زندگی میکنه. اما به یک ماه نرسیده، عاشقِ پسر عموی مذهبی و خود پسندش که از قضا توی همون خونه و همراه اونا زندگی میکنه میشه. از یه زندگی مرفه و خانواده کاملا آزاد، به یک خانواده مذهبی و فقیر میاد... زمانی که حاج میرانم عاشق میکنه همه چیز تغییر میکنه.... همین عشق، کل کل و تناقض ِاین دو نفر، استارت داستان رو میزنه و...
خلاصه کتاب:
حسام یه پسر بیست و شش ساله س که توی یه خانواده ی مومن بزرگ شده و خودش خیلی پایبند و معتقده.یه روز که به مطب داییش میره برای اولین بار توی زندگیش به یه دختر با دقت نگاه می کنه… دخترم کسی نیست جز آریانادخت امیری… به نظرتون چی پیش میاد؟! عشق؟! بین آدمایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن؟! گاهی فقط یک جمله ی ساده مسیر زندگی رو عوض می کنه… یه جمله ی ساده مثل به من نگاه کن.
خلاصه کتاب:
آسمان دوسال قبل همسرش محمد رو از دست داده. حاج مرادی دوباره بعد از دوسال برگشته تا زنجیر شکسته پیوند دو خانواده رو از نو به هم وصل کنه....اینبار با ازدواج آسمان و پسر بزرگ خانواده.
خلاصه کتاب:
صدای بگو و بخند بچهها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب و جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعهای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم.آسمانِ آبی، با آن ابرهای دودی رنگ که جابهجای آن را لک انداخته بود، انگار آبستنِ خبرهای خوبی نبود. آن هم برای من که نیمی از دغدغهام این داخل و نیمِ دیگر آن بیرون و هنوز بار ماشین بود.
خلاصه کتاب:
دخترک تلاش نمیکرد، زور نمیزد. محو بود، برای هر درسی پایه بود. جریانی که از میان قلبش سرچشمه گرفته و خود را تا تکتک اعضا میرساند، بینظیر بود. در مقابل حرفش هیچ نگفت. دلش پایان یافتن این سانس را نمیخواست؛ صحنه که به آخر نرسیده بود. نباید کات میخورد، نباید! مگر اینجا آغاز بازی نبود.
خلاصه کتاب:
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.