خلاصه کتاب:
از همان روزهای اول بلوغ، آن زمان که دخترانههایم تازه شکوفه میزدند، از او بیزار بودم. نگاهش همیشه سنگین و مراقب، حرفهایش تنها خطاب به «من» بود و تذکراتش پر از تحکم. حس میکردم سایهاش همیشه دنبالم است، اما آن روزی که چشمم به اسلحهاش افتاد، واقعاً شروع شد. آن اسلحه را با چهرهی پر از خط و زخم و پوست سوختهاش پیوند دادم. مردی که نگاهش از سرمایی که در دل میریخت، هیچ کم نداشت. از آن روز، حضورش فقط آزاردهنده نبود، بلکه خوفناک هم شد. هر جا بود، آنجا برای من «مهیل» میشد، جهنمی خاموش شد. ماجد، مردی مرموز و همیشه حاضر در طول زندگیام، که سهم من از ترس و تنفر بود... بیخبر از سرنوشتی که قرار بود ورق بخورد.
خلاصه کتاب:
دختری مثل تمام دخترها… با رویاهایی معمولی و دنیایی ساده. اما یک اتفاق، یک انتخاب، مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. حالا او در دنیایی قدمها گذاشته است که در آن شهر، رقابت و ثروت لحظهای بهلحظهاش را کردهاند. اما چیزی میان این هیاهو او را غافلگیر می کند… عشقی ناب، در زمانی که خود عشق، کمیابتر از هر چیزی است.
خلاصه کتاب:
زیتون داستان دختریست با روحیه کمالروزی که آجر به آجر زندگیاش را با دستان خودش ساخته است. کمالطلب، مصمم، و در جستجوی معنای واقعی موفقیت. در تار و پود داستان، زیتون پیوسته به گذشتهاش بازمیگرداند؛ به خاطراتی که مثل شمعی نیمسوز، روشنیبخش مسیر پر پیچوخم امروز او هستند. روزی با دل شکسته به ترکیه گریخت تا کار کند، تا زنده بماند. امروز، نامش درخشان است، چهرهاش روی بیلبوردها. اما سرنوشت باز او را به ایران میکشاند. به خاکی که از آن گریخته بود. این بازگشت، آغاز آشنایی با آدمهایی است که مسیر تازهای را در زندگیاش رقم میزند...
خلاصه کتاب:
خودم کردم این تاریکی رو. خودم با دستای خودم همه چی رو سوزوندم. برای چی؟ برای حرفهای یه آدم فریبکار. همونی که مدعی میکرد پرهیزکاره، ولی عملاً یه گناهکار تمومعیاره بود. هی با خودم تکرار کردم: «گناهکار… گناهکارم» تا بالاخره همون چیزی شدم که ازش میترسیدم. اونم با اون ظاهر شفاف و معصومش، تونست همه رو گول بزنه، ولی من… من دیدم. وقتی ظاهرش شکست، حقیقت نمایان شد. گناه پشت گناه، پلیدی پشت پلیدی. و من؟ نفرت رو توی قلبم کاشتم و بزرگش کردم. الان دیگه اون نفرت سلطنت میکنه… روی دل سنگی من. منم شدم بخشی از این تاریکی… آرشامم… گناهکار با اسمی که دیگه پاک نمیشه… تباهکار به رسم یه روح زخمی.
خلاصه کتاب:
شوکا، دختری که دلش رو به مردی گذاشت که فکر می کرد همه چیزیه که می خواست. رویایی، خوشچهره، و درست همونطور که همیشه تصورش میکرد. اما چیزی که نمیدونست این بود که اون مرد، فقط سایهای از یه فریب بزرگ بود. در حالی که شاهزادهای واقعی قصهاش، مردی ساده و صادق، سالها بیصدا در کنارش بود. ولی شوکا، محو تصویر اشتباهی از عشق، اونو پس زد... و دل اون مردی رو شکست که واقعاً لایق دوست داشتنی بود.
خلاصه کتاب:
سالها پیش، پیش از آنچه به این جهان بگشایم، قصههای آغاز شد... قصههایی که شعلههایش تا امروز در دل ما زبان کشیده شده است. چه کسی باور میکند آتشی که در گذشته افروخته شد، در دل ما شعلهورتر شود؟ اما این عشق، وارث زهر کهنهایست... ما باید به گناهی را بدهیم که هرگز مرتکبش نشدیم. من لطیفم، از جنس بلور... مرا نشکن. تو ستون استواری من باش، تکیهگاه لحظههای بیپناهیام. نگذار این نفرین، روحمان را در خود حل کند. دستت را به من بده، این چرخه تلخ را با عشقمان تمام کنیم. تو نیمه منی، سایه منی، آشنای پیش از آشنایی. با من بمان... این تقاص، سهم ما نیست.
خلاصه کتاب:
گاه، تنها درون آدمی ریشه میدواند و او را به موجودی بدل میکند متفاوت از دیگران. رنجی که از تنهایی ذهنی برمیخیزد، سهمگینتر از آن است که در خلوت واقعی حس میشود. در چنین مواردی یا در خودت میشکنی و عقبنشینی میکنی، یا بلند میشوی، زانوهایت را ستون میکنی و برای بودنت، برای دیده شدن، میجنگی. نگاهت به زندگی تعیین می کند کدام راه را انتخاب کنی؛ جهانبینیهای همهچیز را رقم میزند. برای پونه، زندگی آرام و بیدردسر نبود. میدان نبردی بود پیوسته. دختری که میخواست تنهاییاش را به تنهایی کند... اگر یونس اجازه میداد.
خلاصه کتاب:
روایتگر داستان، داستان زندگی دختری را بازگو میکند که در سایهی مال و ثروت، پدرش او را به ازدواج با مردی ناخواسته میکشاند. اما در شب عروسی، قلبش از قفس بهاری آزادی میطلبد و پا به فرار میگذارد. در همین لحظه پراسترس و سرشار از امید، چهرهای از گذشته دانشگاهیاش—استاد مورد احترامش—پیدا میشود که نقطه عطفی در سرنوشت او رقم میزند.
خلاصه کتاب:
هانا دختریست که با ظاهر معصومش، پردهایست بر شعلههایی خاموش در دلش. با اینکه هنوز لب به تجربهی جسمانی نزده، اما گاهی چشمانش بازیگوشیهایی در آینه بازتاب میدهند. شبی از شبهای تابستان، وقتی برای یک لیوان آب از اتاق بیرون میرود، با مردی غریبه روبهرو میشود—مردی با نگاهی سنگین و حضوری ساکت اما لرزاننده. در آن تاریکی، بیآنکه کلمهای بینشان رد و بدل شود، چیزی درون هانا بیدار میشود. چیزی زنانه. چیزی ممنوع. فردای آن شب، همان مرد به عنوان رانندهی جدید خانهشان معرفی میشود، و از آن روز، زندگی هانا وارد مسیری میشود پر از وسوسه، راز و لمسهایی که هنوز رخ ندادهاند، اما در رویاهایش هر شب تکرار میشوند...
خلاصه کتاب:
پس از سالها دوری، دکتر آرمان زند به وطن بازمیگردد، بیخبر از آن چه غیرمنتظره مسیر زندگیاش را تغییر خواهد داد. شرایط پیچیده و ناپذیر او را وادار میکند تا با یکی از دانشجویانش ازدواج کند—ازدواجی که برای هیچکدام از آنها آسان نخواهد بود.
نام کتاب: تدریس عاشقانه
ژانر: عاشقانه، ازدواج اجباری، بزرگسال، استاد دانشجویی، همخونه ای
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.