رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
رمان رسمی و تحلیلی «کوری» اثر ژوزه ساراماگو، اثر برجسته در حوزه نقد اجتماعی و سیاسی است که با بیانی استعاری، نابسامانیهای جوامع انسانی و سردرگمی انسان معاصر را به تصویر میکشد. در این روایت، کوری مفهومی فراتر از ناتوانی جسمی است و به نوعی نابینایی معنوی اشاره دارد. نویسنده با ایجاد فضای نمادین، به نقد بیتفاوتی، فردگرایی و از خود بیگانگی انسان امروز میپردازد. نقطه عطف این اثر، سخنان زن دکتر در پایان داستان است، جایی که میگوید: «ما کور هستیم، اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند.» این پایان تلخ، هشداری برای بازگشت به خرد و انسانیت است.
اصلا نمی دانم چه شده، وقت نکردم ازش بپرسم، همین الان به خانه رسیده ام و او را به این حال می بینم، می خواهید از خودش بپرسم، آه، خیلی ممنونم دکتر، الان می آییم، همین الان. مرد کور از جایش بلند شد، زنش گفت صبر کن، بگذار اول به این انگشت برسم، چند لحظه ناپدید شد، با یک شیشه آب اکسیژنه و یک شیشه ید و پنبه و یک بسته تنزیب پانسمان برگشت. در حین زخم بندی پرسید ماشین را کجا گذاشتی، و ناگهان رو به شوهر کرد، اما با این حالت که رانندگی امکان نداشت، یا شاید در خانه بودی که این اتفاق افتاد، نه، توی خیابان پشت چراغ قرمز بودم، یک نفر مرا تا خانه رساند، ماشین توی کوچه پهلویی است، خیلی خوب، پس برویم پایین، تو دم در صبر کن تا من بروم پیدایش کنم، سوییچ کجاست؟
نمی دانم، سوییچ را به من نداد، کی، بابایی که مرا به خانه رساند، یه مرد بود، لابد جایی گذاشته، یک نگاهی به دور و اطراف می کنم، بی فایده است، او اصلا وارد خانه هم نشد، اما بالاخره سوییچ یک جایی باید باشد، حتماً یادش رفته،اشتباهی سوییچ را با خودش برده، همین یکی را کم داشتیم، سوییچ خودت را بردار، سر فرصت پیدایش می کنیم، خیلی خوب، برویم، دست مرا بگیر. مرد کور گفت اگر قرار است این جوری بمانم، بهتر است بمیرم، خواهش می کنم پرت و پلا نگو، به اندازه کافی مصیبت داریم، منم که کورم نه تو، نمی دانی یعنی چه، دکتر خوبت می کند، خاطرت جمع باشد، خاطرم جمع است. رفتند پایین، در سرسرا زنش چراغ را روشن کرد و آهسته در گوشش گفت همین جا منتظرم باش.
اگر همسایه ها آمدند خیلی عادی با آن ها حرف بزن، بگو منتظر منی، هیچ کس با دیدن تو نمی تواند حدس بزند که نمی بینی و تازه لزومی هم ندارد همه چیزمان را به مردم بگوییم، خیلی خوب، فقط معطل نکن، زنش به سرعت خارج شد. نه همسایه ای آمد و نه همسایه ای رفت. مرد کور از روی تجربه می دانست که چراغ راه پله تا وقتی روشن است که صدای کلید اتوماتیک به گوش می رسد، در نتیجه تا سکوت می شد، دکمه برق را فشار می داد. نور، این نور خاص، برایش به صدا تبدیل شده بود نمی فهمید چرا زنش آن قدر طول می دهد، کوچه همان نزدیکی بود، در هشتاد نود قدمی، فکر کرد اگر بیشتر طولش بدهم دکتر می رود. نتوانست بی اختیار دست چپش را بالا نیاورد و برای نگاه کردن به ساعتش چشم به زیر ندوزد.
انگار که یک درد ناگهانی سراغش آمده باشد لب ورچید، شاکر بود که در آن لحظه همسایه ای دور و برش نمی پلکد، چون اگر کسی با او حرف می زد، جا به جا گریه می افتاد. ماشینی در خیابان ایستاد. پیش خود گفت بلاخره آمد، اما متوجه شد که صدای موتور ماشین خودش نیست، موتور دیزل است، گفت حتما یک تاکسی است، و بار دیگر دکمه برق را فشار داد. زنش آمد، ناراحت و عصبی، این آقای نیکوکار تو، این خدای مروت، ماشین ما را برده، امکان ندارد، حتما خوب نگشتی، البته که خوب گشتم، من که ناراحتی چشم ندارم، این جمله ی آخر بی اختیار از دهانش پرید، حرفش را اصلاح کرد، تو گفتی ماشین توی کوچه پهلویی است، و نیست، مگر این که درکوچه دیگری گذاشته باشد.