خلاصه کتاب:
ترلان دختر نابینایی که روشنایی را درون خودش پیدا کرده، بعد از جراحی چشم هایش میفهمد که سیاهیِ دنیای اطراف خیلی تاریکتر از سیاهی پشت پلکهایش هست. ترلان نماد آدم هایی هست که به روی تاریکیهای پیرامونشون چشم بستن و وقتی که برای اولین بار چشم باز میکند و خودش را در میان این همه پلیدی میبیند، بال و پر پرواز را از خودش میگیرد و به منطقهی امنش پناه میبرد تا اینکه زندگی او را مجبور به ایستادگی میکند. داستان از جایی شروع میشه که دختر نابینا برای جراحی چشم هایش به همراه پسر خالهی خودش که یک مامور مرموز هست، به نیویورک سفر میکند …
خلاصه کتاب:
نور از شیار پرده افتاده بود پشت پلکهایم. خوابم کال مانده بود. درست مثل چند شب قبل. روی پهلو چرخیدم و چشم باز کردم. صورت مادری با فاصلهی کمی از من روی بالش آرام گرفته بود. چشمهایش بسته بودو لبهایش میلرزید. نفسش بوی ماندگی میداد. بوی دهانی بدون دندان. به کندی روی تشک نشستم. موهایم را روی شانه جمع کردم و چشم دوختم به حرکت کرخت عقربههای ساعت که انگار یک جهان روی شانهشان سنگینی میکرد.
خلاصه کتاب:
دیلان دختری اهلِ روستای دور افتاده ای به نام کوهپایه در خوزستانه... درگیر زندگی با طایفه و عشیره های عربیه که عده ای از اون متنفر و عده ای دوسش دارن... حکم که صادر میشه... دیلان باید انتخاب کنه... که درگیر زندگی جهنمی تو کور ترین نقطه دنیا بشه؟ یا قوانین بازی و به هم بریزه و از حاکم و بازیش فرار کنه! و راهی نداره جز... (مرتبط با رمان پانتومیم) اما خوندن پانتومیم ضرورتی نداره ...
خلاصه کتاب:
اول هر قصه ای با یکی بود یکی نبود شروع میشه پس ما هم همین طوری شروع می کنیم با هم... یکی بود یکی نبود... ماجرای زندگی من از این قرار بود یکی بود و اون یکی نبود؛ ولی این زندگی حق من نبود نمیدونم سرنوشت بعد این ده سال شوم میخواد باهام چه بازی کنه ولی اگه قراره دوباره نامردی کنه و جر بزنه بدونه که اگه لازم باشه سرنوشتمو عوضش میکنم.
خلاصه کتاب:
ارسلان مردی مغرور و خشن که پشت پردهی زندگی آرومش، یه باند بزرگ قاچاقه... باندی که ارسلان همه کارشه... با ورود یاسی به خانوادش و لو رفتن کارهاش پیش اون، با شرط عجیبی مواجه میشه... یاسی ارسلان رو لو نمیده به شرط اینکه عقدش کنه و اونو از دست خواستگارش نجات بده ...
خلاصه کتاب:
سامین یک آقازادهی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمتش چپ نگاه کنه ...
خلاصه کتاب:
و گناه ما این بود که عشق اولشان نبودیم... برای همین چشم هایمان به نظر زیبا نمیآمد و بدخلقی هایمان روی چشم های کسی جانداشت، برای بودن و ماندنمان زمین را به آسمان ندوختند و هیچ کاری برای ثابت کردن دوست داشتنهایشان انجام ندادند، تار موهایمان قافیه شعر و غزل نشد و صدایمان تسکینِ درد هایشان... ما عشق اول نبودیم؛ وگرنه... برای دیدنمان لحظه شماری میکردند و برای ما پیش قدم میشدند، تنها نمیماندیم، یادِ یک نفر خودمان را از یادمان نمیبرد، بغض قورت نمیدادیم، اشک هایمان دیده میشد، دوستت دارم هایمان به گوششان میرسید و سهممان میشد خواسته شدن...
خلاصه کتاب:
یه تزی تو زندگیم داشتم و دارم که میگه: "آدم یک بار بدنیا میاد و یک بار زندگی میکنه، پس اون جوری که دوست داری و با اون کسی که دوست داری زندگی کن ." من.. آوا.. سومین دختر از یک خانواده ۷ نفره در آستانه ۳۰ سالگی تنها مجرد خانواده و تقریباً فامیل باشم!!
خلاصه کتاب:
دختری ازجنس حوا... دختری ازجنس لطافت های دخترانه... محکم، مغرور، زیبا... دختری که همیشه سعی کرده برای اسطوره زندگیش افتخار باشه دیگران براش تصمیم میگیرن و اسطورش که همیشه پشتش بوده سکوت میکنه، قهرمان های زندگیش کمرنگ میشن و اون میبینه همه چیز اون طور که فکر میکرده نیست و آشنا شدنش با مردی که جز حس تنفر چیزی به همراه نداره. فراز، مردی مغرور و قدرت طلب، دختری رولایق خود نمیبیند و وجود دختران در زندگیش تنها برای قدرت و جایگاه است. هرز نیست ولی پاک هم نیست دختری که قرار است قربانی باشد و پسری که قرار است این دختر را نردبانی برای بالا رفتن و پیشرفت زندگی اش کند...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.