خلاصه کتاب:
رها دختری نبود که منتظر کسی بمونه تا نجاتش بده. از همون جوونی، خودش قهرمان زندگی خودش بود. اما کی فکرشو میکرد که یه روز، دختری با رویای سادهی آرامش، خودش رو توی قلب تاریکی مافیا ببینه؟ جایی که باید چشم بسته اعتماد کنه... به دو مردی که حتی اسم واقعیشون رو نمیدونه. دو غریبه که نه تنها توی اون جهنم هوای رها رو داشتن، بلکه جونش رو هم براش گذاشتن وسط...
خلاصه کتاب:
آوا، دختریه که از بچگی توی خونهی یک خانوادهی ثروتمند بزرگ شده، نه به عنوان یکی از اعضا، بلکه بهعنوان دختر سرایدار. پدر و مادرش با خدمت در اون عمارت زندگی رو میگذرونن، و خودش همیشه با غرور سعی کرده فاصلهش رو با دنیای تجملی اونها حفظ کنه. با اینکه زندگیش با این خانواده گره خورده، اما همیشه آرزوی پر کشیدن از اونجا رو داشته... تا اینکه سرنوشت، بازی دیگهای براش چیده بود. بیتا، دختر لوس و ثروتمند خانواده، نامزد یه پسر بانفوذه میشه، یه قرارداد سرد، بدون عشق. ولی یک اتفاق، همهچیز رو عوض میکنه: آوا، برخلاف میلش، مجبور میشه برای مدتی به خونهی رادان، همون مرد کلهگنده، بره و براش کار کنه... اما چیزی که قرار بود فقط یک کار اجباری باشه، تبدیل میشه به نقطهی شروع یک داستان غیرمنتظره. رادان، مردی که به ظاهر هیچچیز کم نداره، توی وجود ساده و مغرور آوا چیزی رو میبینه که هیچوقت توی دنیای پر زرقوبرق اطرافش پیدا نکرده بود... و حالا، دختری که همیشه میخواست از عمارت پر بکشه، شاید بالاخره وقتشه که واقعاً پرواز کنه اما نه اونطور که تصور میکرد.
خلاصه کتاب:
لحنش پر از التهاب بود، آمیخته با اندوهی فروخورده و حسرتی قدیمی. _شاید فردا از کاری که الان میخوام بکنم، پشیمون شم... فقط یه قول بده ایگُل، بعدش چیزی نگیا، باشه؟ گیج و ناآگاه از منظورش، آهسته پرسیدم: _چی رو نگم؟ به جای پاسخ، نگاهش با عطش به صورتم دوخته شد. _منو ببخش عزیزم تقصیر من نبود اون چشمهای گربهایات دیوونهم کردن... کمی فاصله گرفت، ولی نگاهش هنوز سوز داشت. _میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ _چه خواهشی؟ و همانطور که با دستان لرزان یقه باز لباسم را جمع میکرد تا سینهام را بپوشاند، صدایش لرزید و گفت...
خلاصه کتاب:
امیرحسین از کودکی نزد اقوام و بهویژه مادربزرگش جایگاه خاصی داشته، اما همواره با پدر، مادر و پدربزرگش درگیر نوعی فاصله و تلخی بوده است؛ چرا که دوران کودکیاش با رنج و بیمهری آنان گره خورده. اکنون، پس از سالها تلاش و رسیدن به موفقیت، با ورود ابوذر و پسرش ساعدی، رازهایی از گذشتهی خانوادگیاش فاش میشود که سرنوشت او را در مسیری تازه قرار میدهد...
خلاصه کتاب:
زهرا، دختری مؤمن و چادری، پا به خانهای میگذارد که ساکنش مردی است سراسر تضاد با او: ماهد، پسری لجباز، آزاد و بیپروا. حضور زهرا برای پرستاری، بهانهای میشود برای اذیت و آزارهای پنهان ماهد. اما روزی میرسد که پدر ماهد، برای جلوگیری از رسوایی، تصمیمی عجیب میگیرد؛ تصمیمی که آن دو را مجبور به محرمیت میکند، بیآنکه دلشان راضی باشد...
خلاصه کتاب:
«روز خرگوش» رمانیست با دو فصل و دو راوی زن؛ فصل اول از زبان آذین و فصل دوم با صدای آزیتا. داستان در تهران میگذرد و نویسنده با اشاره به خیابانها، دغدغهی هویت فردی را در بستر یک کلانشهر روایت میکند. بلقیس سلیمانی در این رمان، هویت انسان را از جایگاه اجتماعی و اقتصادیاش جدا نمیبیند. آذین زنی درونگرا و تسلیمپذیر است، در حالیکه آزیتا، برونگرا، مستقل و معترض. این دو، نه فقط نمایندهی دو تیپ زن امروز، بلکه شاید دو وجه از یک روحاند؛ دوگانگیای که در یک روز و یک شهر نمایان میشود. در دنیایی که مرزهای اخلاقی تار شدهاند، «روز خرگوش» تصویری است از زنانی در جدال با خود، جامعه و هویتی که دیگر ساده بهدست نمیآید.
خلاصه کتاب:
ثریا تنها سه ماهه باردار بود که مرگ همسرش، سکوتی سنگین بر آیندهاش انداخت. ماند و تنهاییای که زودتر از موعد سر رسید، و کولهباری از مسئولیتهایی که مجال اندوه را از او گرفت. از گوران کوچ کرد به تهران، شهری که نه خاطرهای داشت در آن و نه تکیهگاهی. فقط کلاسهای درس بود و صدای گچ روی تخته، و در کنارش آنا، دختری که با سختیهای مادر قد کشید. سالها گذشت و آنا حالا زنی جوان شده، اما فاصلهاش با مادرش بیش از هر زمان دیگریست. جسور، سرکش و پر از حرفهایی که ثریا نمیفهمد، یا شاید نمیخواهد بفهمد. آنچه میانشان گذشته، رشتهایست از دلخوریهای بیکلام، فاصلههایی که روز به روز بیشتر شده. و حالا، ثریا مانده با دیواری به نام دخترش، و تلاشی بیپاسخ برای باز کردن دری که مدام بسته میشود. احساس میکند هر آنچه ساخته، دارد فرو میریزد؛ مثل برجی که آجر به آجر با عشق بالا رفت، اما در بیخبری، ترک برداشت...
خلاصه کتاب:
گاهی تنها یک نام، تصویری کهنه، یا نغمهای آشنا، کافیست تا روانت را ببرد به ناشناختهترین گوشههای خاطرهات؛ آنجا که سالهاست سکوت کردهاند. خاطراتی محو اما زنده، که بیهیاهو در تاریکی ذهن ماندهاند و بیدار شدنشان فقط به تلنگری کوچک وابسته است؛ تلنگری که گاهی اشک به همراه میآورد، گاهی لبخند... و چه لحظههاییاند آن لحظههایی که گذشته، بیخبر به سراغت میآید.
خلاصه کتاب:
دیاکو، مردی خسته از جنگی طولانی برای بازگرداندن حق پایمالشدهاش، در اقدامی ناگهانی دختری را میرباید؛ دختری که سالهاست در سایه نگاهش زندگی کرده، بیآنکه بداند تقدیرش گره خورده به مردی در سایه.
خلاصه کتاب:
در جریان انتخابات انجمن اولیا و مربیان مدرسه دخترش، طاهره کریم قاسمی به طور اتفاقی با «مرضیه»، یکی از دوستان قدیمی دانشجوییاش، روبهرو میشود. دیداری از بیش از سی سال، بعد از تلخی و تلخی از خاطرات پرفراز و نشست گذشته برمیدارد. مرضیه، رف روزهای دیدار تاریخ شصت، قول دوباره میدهد، و همین وعده، ذهن طاهره را به عقب میبرد. روزهایی که تنها ۱۷ سال داشت و در آستانه مرگ پدر، به خواست خانوادهاش برای آرامش خاطر او، به عقد پسرعمویش احمد درآمد. در روستای گوران، زندگیاش مسیر تازهای گرفت؛ مسیری که با غیبتی احمد، هوادار یک سازمان سیاسی، به خاطرهای مبهم تبدیل شد. احمد رفت، اما دل طاهره با او ماند…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.