رمان دنیای پر پیچ و خم اثر نیلا لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دنیا دختری بود که انگار مهرش، معجزهی ارتباط بود. دوستیها به لطف حضورش شروع میشدن، عشقها کنار حرفها و لبخندهاش جوانه میزدن. همه میگفتن حضورش، زندگی رو بهم پیوند میده. اما خودش چی؟ وقتی نوبت به عشق خودش رسید، بازی فرق داشت. راهش پیچدرپیچ بود، با دستاندازهایی که حتی خودش هم انتظارش رو نداشت…
تکه ای از رمان دنیای پر پیچ و خم
چند روزی میگذشت که با اومدن رامین به بیمارستان، حال همه بهتر شده بود. اینی که تونسته بودم از تاریکی بیرون بکشمش حس خوبی بهم میداد. نازلی با غمش کنار اومده بود، نگار و حامد درگیر خرید وسایل خونشون بودن، امیرم بالاخره بعد از مدتی پیداش کردیم که فهمیدیم بله، اقا عاشق شده. یروز اومد اتاقمو گفت: _ دنیا دستم به دامنت، بیا خواهری کن واسم یه قدمی بردار گفتم: +چیشده؟ اصلا تو کجایی چند روزه؟ گفت : _راستش چند ماهه که از یاسمن خوشم میاد ولی جرئت نمیکنم بهش بگم، هربارم که تصمیم میگیرم که بگم خودمو راحت کنم یهو یه چیزی پیش میاد با خوشحالی گفتم: +اووو پس توام دلو دادی رفت اره؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ _ بیا باهاش صحبت کن، میخوام نظرشو بدونم راجبم خلاصه بعد از کلی هماهنگی و حرف زدن با یاسمن تونستم واسه امیر یه فرصت بخرم تا خودشو ثابت کنه …
اصلا انگار من مسئولیتم تو زندگی این بود که عاشقا رو به هم برسونم، حس خوبیم داشت ها اینکه باعث خوشحالی عزیزت میشی اما من و رامین… ترجیح میدادیم حالا که اومده سرکار خیلی مزاحمش نباشیم که حس نکنه یهو خلوتشو ازش گرفتیم. مرگ عزیز چیزی نبود که تو چند ماه باهاش کنار بیاد، این درد دردیه که تا اخر عمر یه قسمت از قلبتو چنگ میزنه ولی باید به دردش عادت کنی هرچند با وجود اینکه خیلی دور و برش نبودیم، اون از دور حواسش به هممون بود و مثل همیشه تکیه گاه بود ساعت تقریبا ۹شب بود که بعد از ساعاتی کار کردن همراه نگار و حامد و رامین توی محوطه نشسته بودیمو داشتیم قهوه میخوردیم که نیما گفت: _ بچه ها از امیرم خبر دارین؟ کجاست پیداش نیس؟ مثل ماهی لیز میخوره جدیدا با لبخند گفتم: +اره نگران نباش حالش خوبه احتمالا یه عروسیم افتادیم یهو نگار و حامد همزمان گفتن: _چی؟ +هیچی عاشق شده بچه
نگار گفت: _ اووو کی هست عروس خانوم؟ گفتم: +یاسمن یهو نگار گفت: _ بیا منکه گفتم این یاسمنو میبینه هول میشه تو گوش نکردی، خب چیشد مخشو زد؟ +خودش که نه، من مخشو زدم که رضایت بده یه مدت باهم اشنا بشن حامد با خنده گفت: _ الهی بمیرم که تو فقط مسئول این شدی که همه رو به عشقشون برسونی نگار در جوابش گفت: _ اره والا، سر خودشم بی کلاه مونده. اخمی بهش کردم. ناخودآگاه حواسم به سمت رامین رفت، هیچ حرفی نمیزد و در ارامش قهوشو میخورد. الان که نگاهش میکنم جذاب بودا؛ چشم و ابروی مشکی، بینی کشیده، ته ریشی که به شدت بهش میومد، هیکل چهارشونه، تیپ مردونه. داشتم اجزای صورتشو آنالیز میکردم که با صدای بهرام به سمتش چرخیدیم: _ سلام دوستان خسته نباشین، اجازه هست؟ نیما رو بهش با لحن صمیمانه ای گفت: _ اره بابا بیا دکتر بهرام نشست
و بعد از احوالپرسی با هممون رو بهم گفت: _ چخبر دنیا جان خوبی؟ +خوبم ممنون شما چطورین؟ _ خوبم خداروشکر، احتمالا این هفته مزاحمتون بشیم با بابا اینا. مهتابم دلش واست تنگ شده با حرفی که زد، رامین اخمی کرد و نیم نگاهی بهش انداخت. جواب دادم: +خواهش میکنم قدمتون روی چشم، مهتاب جان لطف داره یهو گفت: _ اها بچه ها راستی اومدم اینو بگم، دکتر مظفری فرداشب یه مهمونی گرفته گفت به شمام بگم. نیما گفت: _ ایول، خیلی وقته یه تفریحی نداشتیم فقط اومدیم سرکار و رفتیم خونه، منو نگار که پایه ایم بهرام رو کرد سمت من و رامین پرسید: _ شمام میاین دیگه؟ خواستم بگم نه که رامین با لحن عصبی گفت: _ نه ، من و خانوم ارجمند فردا کار مهم تری داریم، اگه انجام شد حتما باهم میایم. نگاهی به رامین کردم که خیلی جدی نگاهم کرد و حساب کار دستم اومد که الان چیزی نگم.