رمان توبه شکن اثر زهرا قاسم زاده (گیسو) لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
ز عهد بستم که دگر عهد شکستن نکنم سخن از خلوت آن یار پرستن نکنم گر چو نسیم گذری بر دل من افتد باز نفس از نام تو، ای جان، به شکستن نکنم دل نخواهم سپرد از پس این غم دیگر به کسی وعدهی عشق و دل بستن نکنم تیر چشمت اگر آید به سوی دل من خود ز خود قول دهم، سینه شکافتن نکنم لیک افسوس که باز این دل مغرور شکست… همه گفتند: «نگو!» من ز دگر باره شکستن نکنم…
بابتِ گردنبندم…ممنون! همین امشب فهمیدم گمش کردم و – نمی دونستم کجاس…خیلی نیازش داشتم! می دونی خب… بهترین یادگاریه !که دارم باز جوابی نمی گیرد و تنها می بیند سیبِ گلوی مردانه.روبرویش بالا و پایین می شود … بابتِ امشب و بابتِ – :باز مکثی می کند و چند ثانیه بعد به سختی می گوید اومدنت با این وضعیتت ممنون! بابتِ این که معین و بهم – برگردوندی…بابت این که…این که مثِ بقیه نگام نکردی…مثِ بقیه نبودی! قضاوت نکردی و فقط در حقِ معین …برادری و پدری کردی و درحقِ منم…درحقِ منم برادری کرده بود یا پدری؟! یا هردو یا هیچ کدام!؟
توبه شکن!هرچی کردی ممنون! واسه همه چی ممنون – چشمانِ مشکی که غرقِ خون است بالاخره با همه بی جانی باز می شوند. رو به دخترکی که جلویش نشسته و با نگرانی نگاهش می کند و چشم در چشم می شوند…نگاه در نگاه! عشقت چرا تاوانِ من شد؟ !رفتی غمت پایانِ من شد !از هرگناهی “توبه” کردم!چشمانِ تو…ایمانِ من شد !خوشبخت شو – همه ی جوابش بود در برابرِ این همه تشکر! با آن صدای خش دار شده ی مردانه! دهانِ قاصدک باز می ماند لحظه ای و هرچند پر از سوال نگاهش می کند و اما واقعا موقعیتش !را نداشت که بپرسد …
و به حتم جوابی هم نمی گرفت :تنها با قیافه ای غم زده سری تکان می دهد و می گوید !همه سعی امو می کنم – نگاهِ متین با همان بی حالی در صورتِ قاصدک می چرخد و انگار نفس هایش آرام تر شده و قرص اثرش را کرده ! لب می زند و آرام تر اما قاصدک می شنود …شبِ توئه! بخند – توبه شکن چشمانِ قاصدک مبهوت بر رویش می ماند و این همان مردِ منفور حراستی بود که این !چنین نزدیک و نگرانش گوشه ای آشپزخانه نشسته بود؟ محمدمتین در برابرِ نگاهِ قاصدک چشم می بندد. نگاه برمی گیرد و هیچ توجه نمی کند به نگاه پر از سوالی که دخترک با همه سرگردانی به او دوخته !است بهتری ؟
خوبم – یعنی نمی خوای بریم دکتر؟ نکنه بری خونه باز چیزیت – بشه؟ دست به میز کنارِ دستش می گیرد و هرچند هنوز هم سخت،اما از جا بلند می شود !نمیشه – قاصدک هوفی می کند و از جا بلند می شود و خداراشکر می کند انقدر آن سه نفر بیرون !باهم درگیربودند که متوجه حالِ شاهزاده نشدند به دنبالش راه می افتد که بیرون برود و محمدمتین لحظه ای می ایستد. قاصدک سر بالا می کشاند و نگاهش را دنبال می کند و به دسته گلِ رز سرخ می رسد. ابرو درهم می کشد و باز نگاه به او می کند و تا می خواهد دهان باز کند برای حرف زدن، او دسته گل را از گل برمی دارد.