خلاصه کتاب:
هورام توی كودكیش اتفاقاتی رو پشت سر میذاره كه باعث میشه زندگیش عوض بشه و اونو تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر كنه. كه تنها تفریحش فقط دنیای مجازی هستش كه از اون شخصیت دیگه ای رو ساخته ...
خلاصه کتاب:
چه دنیایی شده؟! دنیای که هیچ رحمی در آن نیست. نه پدر به فرزند نه مادر به فرزند و نه فرزند به هر دو... دنیایی پر از پستی، دنیایی پر از کثافت، به کجا داریم کشیده میشویم، این دلهای بی رحم به کجا میرود؟!؟
خلاصه کتاب:
در کمد ریلی رو باز کردم و وارد شدم و نگاهی به کت و شلوارم انداختم… کت شلوار مشکیم رو برداشتم و پوشیدم و رفتم سمت کشوی ساعتها… درش رو باز کردم یکی از ساعتهام رو برداشتم و گذاشتم توی دستم… کشوی بعدی رو باز کردم و کراوات مشکیم و برداشتم و اومدم ایستادم جلوی آینه و بستمش… دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم… نگاهم و از آینه گرفتم و کفشهام و پوشیدم و رفتم سمت میز کنسول و تسبیحم و برداشتم و از اتاق اومدم بیرون… در همین حین در باز شده و نیاز وارد خونه شد، رفتم سمتش: تو اینجا چیکار میکنی؟ متعجب نگاهی به سرتا پام انداخت ...
خلاصه کتاب:
این داستان، داستان زندگی دختریست حریص! توی یه فروشگاه کار میکنه و میخواد صاحب فروشگاه رو تیغ بزنه، اما تو دام عشقش میافته! ولی همهچیز به همین راحتی نیست. مانعهای بزرگی دارن ...
خلاصه کتاب:
رقیب قصه ای است از یک دوستی ساده بین دو نفر شروع میشود و به عشق و ازدواج ختم میشود که این عشق برای انها سختی و مشکلاتی در پی دارد که منشا ان از رقیبی است که در عشق و بازی زندگی برتر و خوشبختی در رقابت با انهاست و در این بین ماجراهایی از گذشته روی ایندهی بعضی شخصیتها تاثیر میگذارد که مسیر ایندهی انها را عوض وبه مسیر خلاف جهت خواسته هایشان که در پی انها ((بودن با یکدیگر)) است میکشاند و قصهی پیچیدهی رقیب با دو اتفاق به پایان میرسد ...
خلاصه کتاب:
زمانی بود که خیال میکردم به قدر کافی قوی و شجاع هستم که به جنگ با سرنوشتم برم و تقدیرم رو خودم رقم بزنم. بعنوان یه دختر نوجوون انتخابهایی کردم که تا سالها روی زندگیم تاثیر گذاشت. خانوادهم رو رها کردم، شروع کردم به مستقلشدن و روی خودم تمرکز کردن. اولین قدم بزرگ زندگیم راهاندازی یه کسبکار نسبتا بزرگ با مردی بود که شناخته شده محسوب میشد؛ پولدار، جذاب، سرد، باهوش و بلندپرواز.. از اون مردهای بد تو قصهها که همه دخترهای خوب عاشقش میشدند ... با این تفاوت که من دختر ...
خلاصه کتاب:
باران دختر خیالبافیه که در یک خانواده متوسط زندگی میکنه. یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش داره. برادرش خیلی غیرتیه. باران و خواهرش بیتا با هم به کلاس نقاشی میرن. باران فکر میکنه که رئیس اموزشگاه آقای فلاح از اون خوشش میاد و اونم همین طور. سعی میکنه سر بسته به خواهرش بگه. از یه طرف دیگه دوست اخموی بهنام پاش به خونه شون باز میشه و باران اون رو چندین بار در حال سرک کشیدن به زیر زمین خونه و … دیده و به اون مشکوک میشه. تا اینکه مشخص میشه که ...
خلاصه کتاب:
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمیداشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم. هر چند موهای بافته شدہ ام روی کمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم، تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میکردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم!
خلاصه کتاب:
سیبل نگاهت را به دنیا دوختهای! و مگر میشود انسانهای جانپرست آن را با گلولههای زبانشان تار و مهآلود نکنند؟ فرار شاید تنها چارهای برای زندگی باشد، اما سرنوشت منحوس را چه باید کرد؟ زنده در برزخ ماندهای و آوای تمناهایت پردهٔ گوشها را میکِشد! سکوت کن. اینجا سکونتگاه جانپرست هاست ...
خلاصه کتاب:
مهتا ایرانی، یه دختر ۲۸ ساله فداکار و مهربون که به دلیل باهوش بودن چند سال جهشی خونده و الان توی یکی از بهترین بیمارستان های تهران مشغول به کاره. زندگیش روی رواله عادیه و فقط یه چیز براش مجهوله! اونم یه کلمه ست به نام عشق! چون همیشه سرش توی درس و مشق بوده نتونسته همچین چیزی رو تجربه کنه! همه چی از وارد شدن مهتا به عمارت خونوادگی شمس و وارد شدن عزیز دردونهی خونواده ایرانی شروع میشه و زندگی مهتا رو ۱۸۰ درجه تغییر میده و شاید مهتای قصه ما بین اتفاقات زندگیش از اینکه میخواسته عشقو تجربه کنه به خودش لعنت فرستاده!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.