رمان ببار بارون اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
سوگل، دختری با قلبی لبریز از مهر و نگاهی غرق در اندوه، در میان طوفانی از دروغ و فریب، آرام و بیصدا قدم برمیدارد. دروغهایی که از زبان کسانی بیرون آمدهاند که روزی پناهگاهش بودند، کسانی که گمان میبرد دوستش دارند. اما حقیقت، چهرهای دیگر دارد؛ گاه بیرحم و آزاردهنده، آنگونه که دل را به لرزه میاندازد. باران، در این قصه، نشانی از پاکیست، نوای آرامش الهی، بخششی از آسمان برای شستن سیاهی گناهان. هر قطرهاش، آینهای از وجود خداوند است. سوگل هنوز در ابتدای راه ایستاده؛ اما حتی در این آغاز، زخم خیانت را با تمام وجود حس میکند. آنچه نباید میدید، مقابل چشمانش جان میگیرد و لحظههایی تلخ و فراموشنشدنی را برایش رقم میزند. او، دختر سادهدلی که هنوز به معصومیت باور دارد، بهتدریج درمییابد برای ماندن در این دنیای پرفریب باید قوی بود. باید جنگید، باید ایستاد، و اجازه نداد تاریکی، راهی به قلب روشن و مهربانش بیابد.
انگشت اشاره شو کشید رو گردنش و لبخند زد برام مهم نیست … سرمو تکون دادم شما اونو نمیشناسید … پدرم کاری روک که بخواد بکنه به منطقی بودن یا نبودنش فکر نمیکنه ممکنه هر دومون رو به کشتن بدید… نزدیک تر بهم ایستاد و خیره تو چشمام گفت: اما من اینجام که ازت محافظت کنم… با این کار فقط اوضاعو بدتر میکنید… پوزخند زد: فکر میکنی الان اوضاع بر وفق مراده؟… تا همینجاشم قصد جونتو کرده چه فرقی داره که بعدش میخواد چکار کنه؟… سکوت کردم … نمیدونم شاید حق با اون بود… من با فرارم از خونه یه جورایی حکم مرگمو به دست پدرم امضا کرده بودم… دیگه ادامه دادن یا ندادنش چه فرقی به حالم داشت؟ … سوگل … نگاهش کردم … سرشو کج کرده بود و منو نگاه میکرد … مظلومانه زمزمه کرد: بمونم؟… از حالتی که به خودش گرفته بود خنده م گرفت.
ولی به روی خودم نیاوردم و سرمو تکون دادم: نه… پکر شد و اخماشو تو هم کشید … ادامه دادم تا دلیل واقعیتونو ندونم نمیتونم قبول کنم …. جوش اورد… با همون اخمی که ابروهاشو به هم پیوند داده بود گفت:کدوم دلیل واقعی؟… من که بهت گفتم دیگه چرا کشش میدی؟… اخمامو تو هم کشیدم و از کنارش رد شدم متاسفم….. تا به خودم بیام و بفهمم که داره چکار میکنه آستین لباسمو گرفت و کشید جلو … با اینکارش مجبور شدم بایستم…. با اینکه قلبم اومد تو دهنم، ولی دستمو کشیدم و برنگشتم که به صورتش نگاه کنم … نفسشو عصبی بیرون داد و گفت: باشه قبول …. متقابلا منم … انگار که تردید داشت حرفشو به زبون بیاره…. مکث کرد… ولی بالاخره لب باز کرد و گفت: من یه هدف دیگه ای هم به جز اونی که برات گفتم دارم … یعنی اولش فقط به خاطر سارا بود…
ولی وقتی با اون گروه و آدماش آشنا شدم…. سکوت کرد… فقط واسه چند لحظه و گفت: سوگل نمیتونم برات بگم… به خداوندی خدا نمیتونم… شکافتن این قضیه نیاز به یه زمینه سازی از پیش تعیین شده داره… فقط همینقدر بدون که من نه پلیسم نه پلیس مخفی… اسمشو هر چی که میخوای بذار … نفوذی … جاسوس یا هر چیز دیگه ای من فقط به خاطر اهدافم این راهو انتخاب کردم و ادامه ش میدم … گفتن ازش دردی رو دوا نمیکنه چون نه به مشکل تو مربوط میشه نه کمکی به من میکنه … پشت سرم بود… نمی دیدمش … صداش میلرزید!!!!!… اما از چی بود؟!… – سوگل تو چیزی رو ازم میخوای که با به زبون اوردنش فقط زخممو تازه میکنی… واقعا قصدت همینه؟… نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم… سریع برگشتم طرفش و خیره تو چشماش با لحنی که سعی داشتم
اونو محکم نشون بدم بلند گفتم: پس چرا انقدر باهام صمیمی رفتار میکنی؟… تو کی هستی؟… چرا بهم چیزی نمیگی؟… چرا هر بار با یه لحن خاص اسممو صدا میزنی؟… چرا؟!… تو چی از جونم می خوای؟! … میون جملات سهمگینم حس میکردم غم توی چشماش هر لحظه داره بیشتر میشه … نگاهش تو نگاهم دو دو میزد… لب پایینشو گزید… منتظر جوابش بودم ولی اون هیچی ن چند ثانیه پشتشو بهم کرد و دومرتبه برگشت طرفم!… نگفت … فقط نگاهم کرد… حرکاتش انقدر تند و عصبی بود که متعجبم میکرد… من فقط ازش دلیل صمیمتشو پرسیدم ولی اون … !!…. اون زخمی که ازش حرف میزد چی بود که باعث میشد به خاطرش بهم بریزه؟!… چرا چیزی نمیگفت و منو هرا از این کار چه سودی میبرد؟!… صداش بدجور گرفته بود…
لحظه بیشتر گیج و سرگردون میکرد؟!… مگه برنگشت نگاهم کنه راه افتاد سمت خونه…